دو مادر و داستانی از هزاران
دو مادر ایزدی، داستانی از هزاران نفر را روایت میکنند. مادرها داستانهای خود را میگویند، ما در مقابل سخنانشان فقط آه میکشیم، گویی کسی بخواهد انتقام هفتاد و چهار نسلکشی خلق ایزدی را نه فقط از داعش ، بلکه از تاریخ بگیرد، «دیگر بس است، ما خستهایم.»

جیلان روژ
شنگال – امسال مراسم یادبود فاجعه ۳ آگوست با سالهای قبل متفاوت بود. امسال، در کنار درد سنگینی که هر سال با زنده شدن دوباره فاجعه همراه میشد، امید هم وجود داشت. امید به دیدن و شنیدن فریاد و شناخته شدن وجود و ارادهی جامعهای که سالهاست نادیده گرفته میشود.
دو تن از مادران در مراسم خاطرات تاریک خود را از آن دوران روایت کردند. روایتی دردناک که نمیتوان پاسخی برای آن یافت و تنها شنونده بودیم.
بر فراز کوهها، در جستوجوی فرزندانش
یکی از مادران شنگالی اهل روستای دُحلیه است. زمان حمله، مسیر آنها از طریق عربهای نزدیک به روستایشان مسدود میشود و آنها دستگیر میشوند. مادر شنگال روزهای اسارت خانوادهاش توسط عربهای منطقه و نجاتش را چنین روایت میکند: «ما از گرسنگی مردیم، از تشنگی مردیم، از خجالت مردیم، از گرما مردیم، ما به سنگها تبدیل شدیم. در روز فرمان (نسلکشی)، ما همراه خانوادهمان به یکی از روستاهای عربها که نزدیک روستای خودمان بود، رفتیم. اما در مسیرمان تیر خوردیم و اسیر شدیم. ما را گرفتند و تا عصر ما را در اتاقی حبس کردند. اما نزدیک غروب، یک گروه از مبارزان راه آزادی آمدند، نمیدانم از کجا شاید از مسیر دهوک آمده بودند. عربهای روستا که ما نزد آنها بودیم، به سمت مبارزان تیراندازی کردند، و سلاحهایشان را آوردند به همان اتاقی که ما در آن بودیم. وقتی در باز شد، ما فرار کردیم. بعد از نجات، خودم را به زاخو رساندم و حالا ۵ سال است که به شنگال برگشتهام. من چهار فرزند دارم، و پس از فرمان هر چهار فرزندم را به اروپا فرستادم. اکنون من تنها هستم، زیر سقف خانهای گِلی، خانهای که از گل ساخته شده و در ورودی آن فروریخته. آنقدر گریه کردهام که چشمانم دیگر خوب نمیبیند. به خدا قسم، هیچکس برای ما کاری نمیکند، من باور ندارم. امید و خواستهی ما بازگرداندن حسهای از دسترفتهی ماست.»
بیپناهی در برابر دفاع ذاتی
اما وقتی این مادر، داستان روز فاجعه و اتاقی را که در آن زندانی شده بودند تعریف میکرد، نکتهای توجه ما را جلب کرد: سلاحهای عربها در همان اتاقی بود که آنها در آن حبس شده بودند. اما با این حال، هیچکدام از آنها حتی به ذهنشان خطور نکرد یا نگفتند: «بیایید این سلاحها را برداریم و خودمان را نجات دهیم.»
ما همه خوب میدانیم علت این وضعیت چیست: چون تا روز فاجعه، جامعهای بدون اراده بودیم، همیشه از سوی نیرویی دیگر رهبری شده بودیم، و در زیر شعار «ما از شما محافظت خواهیم کرد» بیپناه مانده بودیم. ما از دفاع از هویت خود غافل مانده بودیم. این وضعیتی بود که در آن نتوانستیم از خود محافظت کنیم، و حتی از خوددفاعی هم میترسیدیم.
آشوبی از احساسات درهمآمیخته
یکی دیگر از این مادران کە همە فرزندان خود را از دست داده بود توجه ما را جلب کرد. وقتی کسی به داستان او گوش میداد، نمیدانست چه واکنشی نشان دهد؛ از نجاتش از فاجعه خوشحال شود؟ یا از اینکه دیگران نجات نیافتهاند، غمگین باشد؟ درگیر آشوبی از احساسات درهمآمیخته میشد.
روزی پیش از حمله داعش، او برای دیدن دامادش از خانه و روستای خود بیرون میرود. اما هنگام وقوع فاجعه، بدون آنکه فرصتی داشته باشد تا برای نجات فرزندان و همسرش اقدامی کند، راهی کوهها میشود و در کوهها به دنبال فرزندانش میگردد.
از گرسنگی مردن، از تشنگی مردن...
او روند فرمان و آنچه در زندگیاش دیده است را در این جملات خلاصه میکند: «ایزدیها همواره در خطر فرمان نسلکشی قرار دارند. به خدا قسم فرزندان ما نابود شدند، همه فرزندانمان را از ما گرفتند. روزی پیش از فاجعه، رفته بودم دیدن دخترم و دامادم. هنوز از فرمان خبر نداشتم. تمام فرزندانم را با پدرشان بردند. دو برادرم در کوچو اسیر شدند، بچههای برادرانم را گرفتند. از میان همه فقط من زنده ماندم. نه روز در کوه ماندم و در کوه به دنبال فرزندانم میگشتم. نمیدانستم فرزندانم کجا افتادهاند، در کوهها به دنبالشــان میگشتم. بسیاری از آنهایی که به کوهها رفتند، افتادند و مردند. از تشنگی مردند، از گرسنگی مردند ....»
میترسیم بدون دیدن فرزندانمان بمیریم
ترسِ مادران ایزدی نه از مرگ، بلکه از مردن بدون دیدن دوباره فرزندانشان است. بعد از فرمان، دو فرزندم، یک دختر و یک پسر به دست داعش افتادند، به دست بیرحمان افتادند. داعش آنها را شکنجه داد، بعد رهایشان کرد. دخترم تنها یک شب با من بود، در بیمارستان مُرد. پسرم هم بعد از دو سال جان داد. پسرم وقتی پلیس را میدید، از ترس خودش را در خانه حبس میکرد، پنهان میشد. هر دو فرزندم بهخاطر دیدن شکنجه و آزار سنگین جان دادند. هر روز برای ما فاجعه است. ما فقط احساساتمان را میخواهیم، احساساتمان را به ما برگردانید. برخی خانوادهها هنوز فرزندان خود را ندیدهاند. دختر کوچک من که به دست داعش افتاد، هنوز شیر میخورد. اگر الان هم جلوی من بایستد، نمیشناسمش. احساسات ما در بیابانها رها شدهاند، بیآنکه بدانیم کجا هستند، یا روزی خواهند آمد و خواهند گفت: «احساسات و گمشدههای شما ما هستیم.» هیچ چیز برای ما ایزدیها باقی نمانده است. حتی اکنون، در این روز سیاه، گروههایی در اردوگاههای سوریه آموزش میبینند، و در اردوگاههای موصل مستقر میشوند. آیا این عدالت است؟ یازده سال است که پشت در و دیوارها در انتظار آمدن فرزندانمان هستیم. درد من، درد همه ماست. ما برای دیدن احساساتمان، فرزندانمان، اینجا آمدهایم. دیگر بس است، ما خستهایم. ما میترسیم که بدون دیدن فرزندانمان بمیریم.
در چهرهی این دو مادر، پاسخ روشنی به دشمن هست
در چهره و داستان این دو مادر، ما درد و تراژدی یک جامعه را دیدیم؛ اینکه چطور قتلعام شدند، بیاراده گشتند. اما همزمان، در چهره و روایت آنها، ما امید را دیدیم؛ تاریخی که با وجود همه چیز، چگونه فرهنگ و ایمانش را حفظ کرده؛ جامعهای که دوباره ایستاده، و با وجود خودش، پاسخی قاطع به دشمنانش میدهد.