زهرا یکی از صدها زن قربانی تفکرات مردسالارانه از داستان زندگی‌اش می‌گوید

زهرا می‌گوید: «... دیگر زورم به تفکرات مردسالارانه‌ی حاکم نرسید و ناچارا تسلیم خواست مردانی شدم که خود را در جای خدا گذاشتند و برای زندگی و مرگم تصمیم می‌گرفتند و من را به نابودی کشاندند.»

سایدا شیرزاد

مرکز خبر- در تمام جوامع سرمایه‌داری و دین محور، زنان تحت ستم و تبعیض قرار دارند و این ستم یکی از راه‌هایی است که به حفظ حکومت‌هایی بر پایه دین کمک می‌رساند.

خشونت علیه زنان در روابط خانوادگی تنها به خشونت فیزیکی محدود نیست. خشونت اقتصادی، جنسی و روانی نیز اشکال دیگری از خشونت است که در ایران و دیگر کشورها عمدتا توسط مردان علیه زنان همچون ابزاری برای اعمال سلطه و حفظ اقتدار به کار می‌رود.

رواج تفکرات مردسالارانه با عناوین مختلف منجمله با بهانه‌ی ناموس، سبب گسترش و افزایش شدت خشونت علیه زنان شده به طوری که شمار زیادی از زنان جامعه قربانی همین تفکرات مردسالارانه، پدرسالارانه و زن‌ستیزانه شده‌اند.

در جامعه‌ای که زن، نصف مرد به حساب می‌آید و یک زن تنها در صورتی می‌تواند کار مورد علاقه‌اش را انجام دهد که حتما و همیشه باید با تایید یک مرد باشد، پیشرفت ممکن نیست چرا که زنان، اصلی‌ترین سرمایه‌های یک جامعه برای تربیت و آموزش، چیزی ندارند تا به نسل‌های آینده انتقال دهند مگر همان تفکرات پوچ و سنتی گذشتگان.

زهرا، ۵۵ ساله، یکی از صدها قربانی تفکرات مردسالارانه است که از نابودی زندگی‌اش بر اساس تصمیمات مردان می‌گوید.

زهرا چنین سرگذشت زندگی خود را بیان می‌کند: من فرزند آخر خانواده‌ی ٨ نفره بودم. البته پدرم را اصلا به یاد نمی‌آورم چون بلافاصله بعد از تولد من، جانش را از دست داده بود. ما در روستا زندگی می‌کردیم و من ٣ برادر داشتم که با برادر دومم رابطه خوبی داشتم و او من را با خود به هرجا می‌برد. فعالیت‌های سیاسی انجام می‌داد و من را تشویق می‌کرد تا آگاه شوم و برای حق خودم بجنگم. تا اینکه در کشتار مردم کوردستان در دهه‌ی ۶٠، با طرح و نقشه توسط دولت به قتل رسید. بعد از مرگ برادرم به قدری شکست خوردم که دیگر زورم به تفکرات مردسالارانه‌ی حاکم نرسید و ناچارا تسلیم خواست مردانی شدم که خود را در جای خدا گذاشتند و برای زندگی و مرگم تصمیم می‌گرفتند و من را به نابودی کشاندند.

 

«چون زن بودم حق انتخاب نداشتم...»

با فوت برادر بزرگش زندگی زهرا نیز زیر و رو می‌شود و او چنین ادامە می‌دهد: من و یکی از دوست‌های برادرم به هم علاقه داشتیم و برادرم قبل از مرگش از موضوع با خبر شد و مخالفتی هم نداشت اما بعد از مرگ او همه چیز تغییر کرد و از آنجا که من چون زن بودم حق انتخاب نداشتم، برادر کوچکم که فقط چند سال از من بزرگتر بود برایم تصمیم می‌گرفت. او من را وادار کرد با مردی ازدواج کنم که تمام مردم روستا از اخلاق بدش در مورد بدبین بودن به زن‌ها با خبر بودند. ٢ سال با او زندگی کردم اما برایم ٢٠ سال گذشت. اجازه‌ی هیچ کاری را نداشتم، وقتی از خانه بیرون می‌رفت پرده‌ها را تنظیم می‌کرد تا مبادا من جلو پنجره بروم، کفشهایم را جفت می‌کرد تا مبادا بیرون بروم، خودش من را پیش مادرم می‌برد و همانجا می‌نشست تا دوباره با هم برگردیم. آن دو سال را تحمل کردم و یک روز که مرا برد منزل مادرم، وقتی گفت برویم خانه مخالفت کردم و به برادرم گفتم اگر می‌خواهی من را بکش اما دیگر به آن خانه برنمی‌گردم. این شد که رضایت داد و من از همسر اولم جدا شدم...

 

«زندگی دوم را هم با زور تفنگ آغاز کردم،...»

باز با اصرار برادرش زهرا برای بار دوم مجبور بە ازدواج می‌شود: مدتی از طلاقم گذشته بود و تازه آرام‌تر شده بودم که همان پسر مجددا به خواستگاریم آمد و باز برادرم مخالفت کرد. این شد که با اولین خواستگار بعد از آن پسر موافقت کرد و من را وادار به ازدواج با مردی کرد که حدود ١٠ سال از خودم بزرگتر بود و او هم از همسرش جدا شده بود، البته مهمترین دلیل موافقتش زندگی در روستایی دیگر بود که باعث می‌شد من از آنجا دور باشم.

او با بیان اینکە زندگی دوم را هم با زور تفنگ آغاز کردم، تنها به این دلیل که برادرم به عنوان صاحب من برایم چنین تصمیمی گرفته بود، می‌گوید: آن زمان مردها همگی یک جور فکر می‌کردند و آن این بود که زن نصف مرد است و حق انجام هیچ کاری را بدون اجازه‌ی مرد ندارد. الان مردها آگاه‌تر شده‌اند و آن تفکرات شاید در برخی جاهای ذهن مردها رخنه کرده باشد اما باز هم وضع تا حدی بهتر از قبل است. همسرم نیز مثل بیشتر مردان آن دوران تابع آن تفکرات بود. زمانی که ناچار بود بخاطر سربازی رفتن یا کار در شهرستان برود، من را به دست پدرش یا برادر بزرگتر‌ش می‌داد تا مراقب من باشند و من بدون اجازه‌ی آنها حق نداشتم از خانه بیرون بروم. این در حالی بود هیچ کدامشان کوچکترین چیزی برای من نمی‌خریدند نه خوراک و نه لباس یا هرچیز دیگری، فقط برای امر و نهی کردن حاضر می‌شدند.

 

«او چون مرد بود من را مقصر می‌کرد»

او کە با سربازی رفتن همسرش نمی‌توانستە هزینەهای زندگی‌اش را تامین کند می‌گوید: مادرم برایم یک چرخ خیاطی خریده بود و از طریق خیاطی خرج خودم را درمی‌آوردم و حتی در دوران سربازی برای همسرم پول می‌فرستادم.

تنها خیاطی برای گذران زندگی کافی نبودە و زهرا تصمیم گرفت کە قالی‌ بافی را نیز یاد بگیرد و ادامە می‌دهد: یکی از همان روزها که همسرم در روستا نبود، از بلندگو مسجد اعلام کردند که از صنایع دستی آمده‌اند و می‌خواهند به زنان علاقمند قالی بافی یاد بدهند. برادر همسرم به من اجازه نداد که بروم و چند روز بعد متوجه شدم که دختر خودش را فرستاده بود. من هم با زور خودم رفتم و گفتم همسرم هرچیزی بگوید به عهده‌ی خودم اما می‌روم. مدتی گذشت تا یاد گرفتم و کم کم توانستم کار را به خانه ببرم و تنها خودم قالی ببافم. وقتی بعد از ١٨ ماه همسرم برگشت چون مقداری پول پ انداز کرده بودم دیگر با مقاومت من و ادامه‌ی کارم مخالفت نکرد، اما گاهی می‌گویم کاش این کار را نمی‌کردم. گذشت و گذشت تا ما تصمیم گرفتیم از روستا بیرون بیاییم و در شهر زندگی کنیم. من همچنان قالی بافی می‌کردم و پول‌هایم را به همسرم می‌دادم تا بتواند خودش سرمایه داشته باشد و کاری راه بیندازد. او هم به شهرهای اطراف می‌رفت و هر وسیله‌ای را می‌آورد و در سنه یا شهرهای دیگر می‌فروخت.

زهرا در ادامە می‌گوید: چندسال از ازدواجمان گذشت و بچه‌دار نشدیم. قدیم‌ها بچه خیلی مهم بود و برای بچه‌دار شدن به خیلی از زن‌ها توهین می‌شد حتی زنی که بچه‌دار نمی‌شد بعضی وقت‌ها مجبور می‌شد بدون طلاق گرفتن به ازدواج مجدد همسرش مخالفتی نکند. من با پیشنهاد یکی از خواهرزاده‌هایم که در بیمارستان کار می‌کرد به دکتر مراجعه کردم و نتیجه این شد که من هیچ مشکلی نداشتم. با زور همسرم را راضی کردیم آزمایش بدهد اما بعد از مدتی کمی آرامتر شد و کمتر اسم بچه را می‌آورد؛ نه اینکه کاملا چیزی نگوید، می‌گفت اما جوری حرف میزد که انگار من نمی‌توانم بچه‌دار شوم. یک روز خواهرزاده‌ام آمد و از من نتیجه‌ی آزمایش را پرسید که گفتم خبری ندارم. کمی گشتیم و نتیجه آزمایش را که همسرم مخفی کرده بود پیدا کردیم و مشخص شد مشکل از طرف همسرم بوده اما او چون مرد بود من را مقصر می‌کرد.

 

«زندگی با مردی بددهن آنهم در جامعه‌ای که مردسالاری حرف اول و آخر را می‌زند، توان از هر زنی می‌گیرد و جان هر زن را قبل از پیر شدن، می‌گیرد»

زهرا در پایان سخنان خود می‌گوید: الان نزدیک به ۴۰ سال از زندگی ما گذشته و ٣ فرزند داریم و این چیزها که گفتم تنها قسمت کوچکی از سختی‌های من بود. حتی با وجود آن همه کار کردن و پول درآوردن الان هیچی ندارم و همه‌ی چیزهایی که همسرم خریده به اسم خودش است چون از نظر اون زن عقلش ناقص است و نباید مرد عقل خودش را به دست زن بدهد اما در واقعیت این من بودم که به عنوان یک زن به او کمک کردم تا پیشرفت کند و بتواند صاحب خانه و زندگی شود. حتی با وجود بیماری‌هایی که از عوارض کار کردن آن زمان است، وقتی برایم دارویی تهیه می‌کند زورش می‌آید. زندگی با مردی بددهن آنهم در جامعه‌ای که مردسالاری حرف اول و آخر را می‌زند، توان از هر زنی می‌گیرد و جان هر زن را قبل از پیر شدن، می‌گیرد.