«رویاپردازان» زنانی که با ذهنهای قدرتمندشان با توتالیتاریسم مبارزه کردند
ولفرام آیلنبرگر، از متفکران اگزیستانسیال زن مینویسد. هانا آرنت، دوبووار، رند و ویل، با وحشت واقعی زمانهی خود مقابله کرده و به معنای آزادی دست یافتند.
ویرجینیا وولف در پاییز ۱۹۴۰ نوشت: «مبارزه برای آزادی، راههایی دارد که حتی به اسلحه نیاز ندارد. ما میتوانیم با ذهنهایمان برای دستیافتن به آزادی مبارزه کنیم.»
این چهار زن در کتاب جدید ولفرام آیلنبرگر مورد بحث قرار گرفتهاند. زنانی که با ذهنهای قدرتمندشان در برابر تمامیتخواهی ایستادند. به نحوی که گویی زندگیشان به آن وابسته است.سه نفر از آنها کاملاً شناختهشده هستند: هانا آرنت، سیمون دوبووار، و آین رند همگی آثار فکری درخشانی از خود به جای گذاشتهاند.
چهارمین زن در این کتاب، سیمون ویل است که در سال ۱۹۴۳ در سن ۳۴سالگی درگذشت. جامعهی جهانی به تازگی آن گونه که شایستهی اوست شروع به شناخت کارهایش کرده است. کتاب «رویاپردازان بر سالهای اولیهی زندگی او در دههی شوم بین سال ١٩٣٣، زمانی که هیتلر به قدرت رسید و ۱۹۴۳زمانی که جهان در آتش جنگ میسوخت، میپردازد.
آیلنبرگر فیلسوف، نویسنده، گویندهی رادیو و داستاننویس بااستعداد آلمانی است. کتاب قبلی او، زمان درخشان جادوگران (٢٠١٨) به طرز ماهرانهای زندگی و اندیشهی چهار متفکر مرد قرن بیستم را در هم آمیخت: لودویگ ویتگنشتاین، ارنست کاسیرر، والتر بنیامین و مارتین هایدگر.
این مردان فلسفه را به لبهی پرتگاه سوق دادند. آنها از ما خواستند جهان را نه در حقایق پنهان یا داستانهای بزرگ، بلکه در حقایق شگفتانگیز و پیچیدهای که درست در مقابل ما قرار گرفتهاند، بینیم و آزادی که این بینش میتواند به ما ببخشد را درک کنیم. این کتاب در سال ١٩٢٩به پایان رسید و هایدگر اعلام کرد که چالش کنونی پیشروی انسان؛ خیرهشدن نترسانه به ژرفای جهان خواهد بود.
تصور اینکه آیلنبرگر صرفاً مطالعات قبلی خود را با این زنان ادغام میکند، نادیدهگرفتن جسارت اصیل این کتاب است. این زنان در فاصلهی شش سال از یکدیگر متولد شده و تک تک آنها، از همان دوران جوانی به عنوان یک ستارهی روشنفکر شناخته شدند. با این حال هرکدام از آنها در بازهی دهههای بیست و سی زندگیشان، سبک بسیار متفاوتی از زندگی را تجربه کردند.
آرنت و ویل، هر دو یهودی بودند و در نهایت پناهنده شدند. دوبووار و ویل دچار فروپاشی شدند، خصوصا ویل که به طرز مرگباری در هم شکست. تنها رند، که در سال ۱۹۲۶ از اتحاد جماهیر شوروی به سوی آمریکا فرار کرده بود، قدر بود از فاصلهی نزدیک تمامی این رویدادهارا بررسی کند. سه نفر دیگر تا آنجا که ممکن بود در برابر وقایع تاریخی زمانهشان محکم ایستاده بودند و برای آزاد نگاهداشتن ذهنشان تلاش میکردند، این تلاشهای آنها واکنشی برای مبارزه و بقا بود.
هیچیک از این زنان از آزادیهای موجود زمانهی خود دفاع نمیکردند، زیرا این آزادی را در وهلهی اول بدیهی نمیدانستند و از پذیرفتن طبقهبندیهای جنسیتی خودداری میکردند. رند، ویل و آرنت به تبعیض جنسی کُندفکرانهی زمانهشان با آمیزهای از عصبانیت و شوخطبعی پاسخ میدادند. (زمانی که روزنامهنگاری از آرنت پرسید که چه احساسی دارد که نخستین استاد دانشگاه زن پرینستون است ، او با صراحت پاسخ داد: «اصلاً از اینکه تنها استاد زن هستم ناراحت نیستم، کاملاً به زن بودن عادت کردهام.») دوبووار ضدیت خود را با ساختارهای جامعه در سال ۱۹۴۹ در کتاب پیشروی کلاسیک فمینیستیاش، «جنس دوم» به زبان آورد. او مدت زیادی پس از پایان جنگ نوشتن این کتاب را آغاز کرد، اما مسائل مطرحشده در آن در تمام طول دههی ١٩٣٠و اوایل دههی ۱۹۴۰در حال غلیان بود.
سؤالاتی در قلب این کتاب وجود دارد که او در سایهی زندگی وحشیانهی تحت اشغال نازیها برای بار نخست به آنها دستیافته بود. خواندن هایدگر به او و همسرش ژان پل سارتر، آموخته بود که هیچکس جز خود انسان قادر نخواهد بود به معنای وجودش دست پیدا کند. دوبووار به دنبال این بود که چگونه ممکن است معنای وجودش را بیابد درحالی که افکار او از قبل در جهان، ساخته و پرداختهشده بود.
او سوالاتی پرسید از قبیل اینکه آیا آزادی واقعاً به مرگ، تصرف - یا اشغال - وابسته است؟ آیا آزادی یک نفر به آزادی دیگران بستگی ندارد؟ اینجاست که اهمیت روایتهای آیلنبرگر نمایان میشود. هیچیک از این زنان از آزادیهای موجود دفاع نمیکردند، زیرا هیچیک از آنها هرگز نتوانسته بودند این آزادیها را در وهلهی اول بدیهی بدانند.
هر یک از این متفکرین در آغاز جوانی و بلوغ، مواجهه با مرگ، رنج و وحشت، با درک عمیق و دستاولی از هر آنچه در زمرهی آزادی حقیقی قرار نمیگیرد، مسیر خود را آغاز کرده بودند. شاید همین امر باشد که هر چهار نفر آنها را در دستهی ضد توتالیتاریسمهای متعهد تاریخ قرار میدهد.
تعداد کمی از روشنفکران قرن بیستم خود را با شدت آرنت وقف مبارزه با تفکر توتالیتر کرده بودند. اگر حضور او به اندازهی سه قهرمان دیگر در این صفحات پررنگ نیست، تا حدی به این دلیل است که او سالها به عنوان یک پناهنده و در حاشیه زندگی کرده بود.
اوپس از دستگیری کوتاهمدت توسط گشتاپو، در سال ١٩٣٣از برلین به پاریس گریخت و در آنجا به جوانان یهودی کمک کرد به فلسطین بروند. در سال ۱۹۴۰، بار دیگر در یک اردوگاه بازداشت شده و سرانجام در سال ۱۹۴۱از اروپا به مقصد نیویورک فرار کرد. او در زمان کمی که در این دوره از زندگیاش در اختیار داشت، شروع به کار بر روی شاهکار خود، «منشأ توتالیتاریسم» کرد، که سرانجام در سال ۱۹۵۱منتشر شد. این کتاب شرح درخشانی است از پدیدهی سیاسی بدیعی که اروپا را به ویرانی کشانده بود.
آرنت بعداً اظهار داشت: « هیچکس بهتر از شخصی که از بیرون در اطراف یک زمین قدم میزند، نمیتواند مرزهای آن را تعیین کند». هر چهار زن در خارج از قدرت، سیاست و فلسفه قدم میزدند و به همین دلیل باید دیدگاه آنها را به آنچه جهان تا اواسط قرن بیستم از سر گذرانده بود، بسیار جدی گرفت.
اگر بخواهیم در عصر جنگ و مطلقگرایی ایدئولوژیک کنونی ذهنهایمان را آزاد نگه داریم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم.