جنگ، کودکی را دزدید!
کودکان یتیم در جنگ، مجموعهای از چالشهایی را که این کودکان با آن روبرو هستند برجسته میکند. در سطح جهان، میلیونها کودک به دلیل جنگ یتیم میشوند و در معرض یک زندگی سخت و مشکلات روحی و جسمی قرار میگیرند.
سارا محمدی
جوانرو- هیچگاه آن تصویر از ذهنم پاک نخواهد شد؛ کودکانی که غرق در خون، گریه میکردند و مادر و پدرشان را صدا میزدند. مادرانی که در آستانه جان دادن بودند، اما در واپسین لحظات هم نام فرزندانشان را فریاد میزدند. آنها برای خرید شب چله به بازار میدان وزیری کرماشان آمده بودند، اما آن شب، بهجای قرمزی انار، با قرمزی خون عزیزانشان به صبح رسیدند.
این تصویری است هولناک از جنگ؛ زخمی که هرگز از خاطره مهین. م، ساکن کرماشان، محو نشد.
میلیونها کودک در سراسر جهان قربانی جنگ میشوند و سایه یتیمی بر زندگیشان سنگینی میکند. کودکانی که در خیابانها و یتیمخانهها سرگردان میشوند و با خطرهایی چون خشونت، قاچاق و استثمار روبهرو هستند. بر اساس گزارش یونیسف، حدود ۱۵۰ میلیون کودک در جهان یتیماند؛ کودکانی که در آوارگی و بیپناهی، ناچار به زنده ماندناند، اما زندگی کردن را فراموش کردهاند.
مهین.م، زنی پنجاهساله که خاطرات آن روز تلخ را مرور میکند، اشک در چشمانش حلقه میزند و با صدایی بغضآلود میگوید: «۳۰ آذرماه ۱۳۶۵ بود. همراه مادرم و مادربزرگم برای خرید شب چله به بازار میدان وزیری کرماشان رفته بودیم. آن روز، آخرین باری بود که گرمای دستان مادرم را حس کردم. همان دستانی که همیشه پناه من بودند... اما در آن بمباران، از دستشان دادم. من و مادربزرگم کنار پیادهرو ایستاده بودیم و مادرم داخل مغازهای مشغول خرید بود که صدای هواپیماهای جنگی در آسمان پیچید. ناگهان، بمبی درست روی همان مغازه فرود آمد. دیگر هیچچیز را به یاد ندارم...
من و مادربزرگم به گوشهای پرت شدیم. صدای انفجارها آنقدر شدید بود که دیگر هیچ نمیشنیدم؛ تنها کسانی را میدیدم که آشفته و خونآلود، اینسو و آنسو میدویدند و مادران و فرزندانشان را صدا میزدند. آنقدر وحشت کرده بودم که حتی ترکشی که به پایم اصابت کرده بود را احساس نمیکردم. روی زمین افتادم و بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم، در بیمارستان بودم؛ پایم باندپیچی شده بود، دست راستم شکسته بود و تمام بدنم زخمی بود. اما هیچکس چیزی درباره مادر نگفت... تا زمانی که به خانه برگشتیم. زندگی بیمادر از همان روز آغاز شد. روزهایی که در نبود او، هر زخم کوچک و هر اشک شبانهام، درد بیپایان یتیمی را فریاد میزد. چند ماه بعد، پدرم دوباره ازدواج کرد و زندگی من سیاهتر شد. کودک بودم، اما دردهایم بزرگتر از هر سنی بود... و تا امروز، هنوز همان زخمها با من ماندهاند.
سازمان یونیسف عنوان «یتیم» را به هر کودک زیر ۱۸ سال اطلاق میکند که یکی یا هر دو والدین خود را به هر دلیلی از دست داده باشد. اما از دست دادن والدین به دلیل جنگ، فاجعهای است که آثار آن برای کودکان بازمانده بهمراتب هولناکتر و ویرانگرتر است. در چنین شرایطی، کودک نهتنها بیپناهی و تنهایی مطلق را تجربه میکند، بلکه خود را درگیر مشکلاتی میبیند که درک آنها برایش غیرممکن است. استرس عاطفی و روانی ناشی از این بحرانها، زخمی عمیق و همیشگی بر روح این کودکان میگذارد. در جنگهایی که طی قرنهای اخیر رخ داده، تقریباً نیمی از قربانیان را غیرنظامیان تشکیل دادهاند. بر اساس گزارش یونیسف، تا سال ۲۰۱۵ میلادی، نزدیک به ۱۴۰ میلیون کودک یتیم در جهان وجود داشته است. از این تعداد، ۶۱ میلیون نفر در آسیا، ۵۲ میلیون نفر در آفریقا، ۱۰ میلیون نفر در آمریکای لاتین و دریای کارائیب، و ۷.۳ میلیون نفر در اروپای شرقی و آسیای مرکزی زندگی میکنند.
کودکانی که در جنگ والدین خود را از دست میدهند، اغلب ناچار میشوند در کنار بازماندگان خانواده زندگی کنند یا وارد سیستمهای سرپرستی نظیر یتیمخانهها شوند؛ جایی که اغلب با مشکلاتی نظیر سوءتغذیه، بیماری و سوءاستفاده مواجه میشوند.
شاهگل.م، متولد ۱۳۵۶، یکی از همان کودکانی است که در جنگ مادر خود را از دست داده است. او که اکنون زنی میانسال است، خاطرات دردناک آن روز را با صدایی لرزان تعریف میکند: «زمستان سال ۱۳۶۴ بود. ما آن زمان در مریوان زندگی میکردیم. آن سالها جنگ هر لحظه همراه زندگیمان بود. بعضی روزها اصلاً به مدرسه نمیرفتیم، چون هر لحظه ممکن بود صدای آژیر خطر به صدا دربیاید و شهرمان بمباران شود. من دختر بزرگ خانواده بودم؛ یک خواهر کوچکتر و دو برادر داشتم. از همان کودکی، مسئولیتهای سنگینی روی شانههایم بود. آن روز، مثل کابوسی بود که هرگز نتوانستم فراموش کنم.
نزدیک ظهر بود که صدای هواپیماهای جنگی بلند شد. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. بمباران شروع شد و ما وحشتزده به سمت پناهگاه دویدیم. اما یک بمب دقیقاً روی خانه ما افتاد و در یک چشم بههمزدن تمام زندگیمان فرو ریخت. برادر کوچکترم که آن زمان شش سال داشت، قبل از اصابت بمب به خانه برگشته بود تا چیزی را بیاورد؛ چیزی که یادم نیست چه بود. مادرم، که برادر دو سالهام را در آغوش داشت، بهدنبالش دوید. من هم دست خواهرم را گرفته بودم و کمی دورتر ایستاده بودم. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. بمب روی خانهمان فرود آمد. برادرم زیر آوار جان داد و مادرم بهشدت زخمی شد. او را به بیمارستانی در سنندج منتقل کردند. یکیدو روزی آنجا بودیم و قرار شد او را با هواپیما به تهران ببرند. اما قبل از رسیدن به تهران، مادرم هم جانش را از دست داد. دکترها گفتند که مادرم بر اثر شوک و دق، از دنیا رفته است. آن روز، دنیای کودکی من برای همیشه به پایان رسید. از همان زمان، مسئولیت خواهر و برادرهایم بر عهده من افتاد. کودکیام تمام شد و زندگیام پر از رنج و درد بیپایان شد.
شاهگل، که اکنون زنی توانمند و مادر سه فرزند است، با بغض میگوید: «جنگ فقط گلوله و آتش نیست. جنگ، کودکیهای ما را برد. مادرها و پدرهایمان را برد. چیزی که باقی گذاشت، زخمی عمیق در قلبهایمان بود که هیچوقت خوب نمیشود.»
کودکان جنگ؛ بازماندگان بیصدا و زخمیان ناپیدا
زندگی برای کودکانِ جنگدیده در همان سالهای اولیه، پایان دوران کودکی و آغاز بزرگسالی اجباری است. شاهگل.م که در هشتسالگی مادرش را در بمباران مریوان از دست داده است، این حس را چنین توصیف میکند:«هشتسالگی من آغاز بزرگسالیام بود. دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و مجبور شدم از خواهر و برادرم مراقبت کنم. بعدها خواندن و نوشتن را از خواهر و برادرم که به مدرسه میرفتند، یاد گرفتم. پس از مرگ مادرم، مدتی به روستایمان برگشتیم. روزهای اول هر روز مهمان خانه کسی بودیم، اما کمکم پدرم خانهای دیگر گرفت و زندگیمان را از نو ساختیم.
مسئولیتهای خانه روی دوش من بود. خواهر و برادرم برای مادرم بیقراری میکردند و من باید آنها را دلداری میدادم. بعد از آن اتفاق، هربار که بمبارانی صورت میگرفت، وحشت میکردم و با ترس زیاد از آنها مراقبت میکردم. چند سال گذشت و جنگ تمام شد. اما بعد از پایان جنگ، ترسهایم شدت گرفت. همیشه خودم را سرزنش میکردم که اگر آن زمان از مادر و برادرم مراقبت میکردم، شاید آنها هم زنده میماندند. این احساس مرا به شدت دچار مشکلات روحی و عصبی کرد و از هفدهسالگی به مصرف قرصهای اعصاب روی آوردم. الان، با وجود اینکه هرکدام از ما زندگی مستقلی داریم و ظاهراً همهچیز آرام است، گاهی به دلیل فشار عصبی مجبور میشوم قرص اعصاب مصرف کنم. شاید خیلیها وقتی درباره جنگ در کشورهایی مثل غزه یا روژآوا میشنوند، فقط تاسف بخورند. اما من هربار که خبری از جنگ میشنوم، دقیقاً به همان سال ۱۳۶۴ برمیگردم. تا چند روز سردردهای شدیدی میگیرم و گاهی از شدت ناتوانی فقط مینشینم و گریه میکنم.»
اما این روایتها تنها به شاهگل محدود نمیشود. س.ا، یکی دیگر از بازماندگان جنگ، که در نوجوانی پدر خود را در یکی از بمبارانهای شدید شهر سنندج از دست داده است، خاطرات دردناک آن روز را اینگونه شرح میدهد: «آن زمان ۱۵ سال داشتم و در دانشسرای شهید صدوقی مریوان درس میخواندم. اوایل زمستان ۱۳۶۵ بود. ما در حیاط دانشسرا ایستاده بودیم که برای اضافهکاری کلاس، ما را به داخل ساختمان بردند. چند دقیقه از کلاس گذشته بود که صدای بمباران بلند شد. یک بمب درست در حیاط دانشسرا فرود آمد. تمام دوستانم که در حیاط بودند، همانجا جانشان را از دست دادند. هنوز هم یادم است که از بمب خوشهای و ناپالم استفاده میکردند. آن روز یکی از وحشتناکترین بمبارانهای سنندج بود. اگر اشتباه نکنم، حدود ۵۰۰ یا ۶۰۰ نفر از مردم در آن بمباران کشته شدند. وقتی از ساختمان بیرون آمدیم، در راه تا رسیدن به خانه فقط جسد مردم را میدیدم. وضعیتشان وحشتناک بود؛ یک نفر دستش قطع شده بود، دیگری پایش، و دیگری سرش از بدنش جدا شده بود. در همان بمباران، پدرم را از دست دادم. بعد از مرگ او، مسئولیت مادر، خواهر و برادرم بر دوش من افتاد. دیگر نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم، چون باید خرج خانه را تأمین میکردم. برادرم که در آن بمباران زخمی شده بود، بعدها در تحصیلاتش موفق شد و پزشک شد. اما مشکلات جسمی و روحیاش از آن زمان باقی ماند و سرانجام حدود ۱۵ سال پیش جانش را از دست داد. از آن روز تاکنون، مسئولیت مراقبت از مادر و خواهرم بر عهده من بوده است. هنوز هم تمام تلاشم این است که خواهرم نبود پدر را احساس نکند. اما حقیقت این است که جنگ فقط جان آدمها را نمیگیرد؛ جنگ جانها را تا سالها بعد نیز نابود میکند.
وقتی خبر جنگ در کشورهای دیگر را میشنوم، حسی عجیب به من دست میدهد. گاهی فکر میکنم تمام این چیزها را در خواب دیدهام، و گاهی فکر میکنم هیچکس نمیتواند اینهمه جنایت را به چشم ببیند. اما حقیقت این است که هر کودکی که جنگ را تجربه میکند، همان لحظه کودکیاش تمام میشود و شخصیتی دیگر را تجربه میکند. فکر میکنم اگر آن روزها آن اتفاقها را نمیدیدم، امروز زندگیام کاملاً متفاوت بود.»
این روایتها، تصویرگر چهره پنهان جنگ است؛ زخمی که حتی پس از خاموشی صدای بمبها، سالها بر جان بازماندگان باقی میماند و هر روز دوباره دهان باز میکند. تاریخ معاصر خاورمیانه، عرصهای است که در آن نسلهای متوالی از کودکان، قربانی جنگها و خشونتهای سیستماتیک شدهاند. از شنگال و کوبانی گرفته تا عفرین، سری کانی و گری سپی، غزه، لبنان، سوریه خاطرات این سرزمینها آکنده از فریاد کودکانی است که در هیاهوی جنگ و حملات نظامهای هژمونیک جهانی به فراموشی سپرده شدند.
در این میان، خیزش انقلابی ژن، ژیان، آزادی که با هدف شکستن زنجیرهای استبداد و دستیابی به آزادی و برابری در ایران آغاز شد، کودکان بسیاری را یتیم کرد. کودکان، که خود نماد زندگی و امید هستند، در جریان این خیزش به جای بازی و خیالپردازیهای کودکانه، بار سنگین داغ از دست دادن والدین خود را بر دوش کشیدند. نظامهای سرکوبگر، بهویژه در ساختار دولت-ملتهای منطقه، همواره تلاش کردهاند صدای آزادیخواهی و عدالتطلبی را با گلوله و خشونت خاموش کنند. اما آنچه فراموش میکنند، این است که کودکیِ یتیمشدگان جنگ، هرگز به پایان نمیرسد. هر نسل زخمی، آغازگر مسیری است که مقاومت را به آینده پیوند میزند. کودکانی که در خیزشهای آزادیخواهانه، از جمله در خیزش ژن، ژیان، آزادی یتیم شدهاند، بخشی از همان حافظه جمعی هستند که تاریخ سرکوب را به مبارزه برای آزادی گره میزند. این کودکان، گواه زندهای بر ادامه خشونت سیستماتیک دولتها هستند؛ خشونتی که کودکیشان را از آنها گرفت و آنها را به بزرگسالانی زودهنگام و مبارزانی بیدار بدل کرد.
فراموشی کودکی در جنگها و انقلابها، زخمی عمیق است که در آینده تاریخ، به فریاد آزادیخواهی بدل میشود. جنگها شاید خانهها را ویران کنند، اما روح مقاومت در جان بازماندگان زنده میماند؛ روز جهانی کودکان یتیم در جنگ در روز ۶ ژانویه، فرصتی است تا به یاد بیاوریم کودکانی که یتیم شدند، روزی قصهگوی رنج و مبارزهای خواهند بود که آزادی را دوباره متولد میکند. از شنگال تا خیزش ژن، ژیان، آزادی، این روایت همچنان ادامه دارد.