تولدی دوباره؛‌ روایتی از روی خط مرگ

یک سال می‌شد که از دیار مهاجرت؛ ایران به وطن بازگشته بودیم. خانواده‌ام در وضعیت اقتصادی و اجتماعی خوبی نبودند. من مجبور بودم کار کنم تا هزینه‌های درمان و دارو را تهیه کنم. من باید کار می‌کردم تا خواهران و برادران کوچک‌تر از خودم درس بخوانند.

نویسنده:‌ گلستانی – قندوز

 

یک سال می‌شد که از دیار مهاجرت؛ ایران به وطن بازگشته بودیم. خانواده‌ام در وضعیت اقتصادی و اجتماعی خوبی نبودند. من مجبور بودم کار کنم تا هزینه‌های درمان و دارو را تهیه کنم. من باید کار می‌کردم تا خواهران و برادران کوچک‌تر از خودم درس بخوانند.

 از نظر فرهنگی ما خانواده‌ای مذهبی و سنتی‌ای بودیم که پیچیدگی‌ها و محدودیت‌های بی‌شماری داشت. پدرم ملای معتقدی بود. عمیقن باور داشت دختران با رسیدن به سن قانونی باید با خانواده‌ای مومن و مسلمان ازدواج کنند.

اولین خواستگار که آمد، پدرو برادرانم بدون این‌که به آموزش، فرهنگ و طبقه‌ی خانواده پسر فکر کنند من را به همسرم که کاملا بی‌سواد بود و در خانواده‌ای بی‌اعتنا به تربیت پسران، عقد نمود.

در مدت نه ماه دوره‌ی نامزدی، تنش‌ها، مشکلات و چالش‌های فراوانی را سپری کردیم. اما با برگزاری مراسم عروس و ورودم به خانه‌ی به اصطلاح بخت، دوره‌ی تازه‌ای از مشقت‌های تازه از زندگی پرتنش و پر خشونت‌ام آغاز شد.

 با وجود این‌که شاغل بودم و وابستگی اقتصادی نداشتم اما هرگز از خشونت‌های عاطفی، فرهنگی  و فیزیکی تک تک اعضای خانواده در قبال من کاسته نمی‌شد. با گذشت هفت ماه از عروسی‌ام، ورق تازه‌ای از زنده گی‌ام‌ باز شد.

زمزمه‌های نازایی من شروع شد. اول در قالب کنجکاوی و نگرانی و بعد زخم زبان. برخوردها آنقدر رنج‌آور بود که گاهی شکیبایی‌ام را از دست می‌دادم. اوایل خانواده‌ی مادرم هم که در وضعیت بد اقتصادی قرار داشتند، نمی‌توانستند زمینه‌ی مراجعه و تداوی لازم را میسر کنند.

 خودم هم که صلاحیت مراجعه و رفتن به مراکز صحی را نداشتم. تا این‌که  بالاخره مادرم با مشقت فراوان پولی را بدست آورد و خوشبختانه من با یک دوره‌ی درمان باردار شدم.

اما دریغا که چرخه‌ی خشونت‌های خانوادگی در فرهنگ بسته و جنسیت‌زده‌ به گونه‌ای دیگر آغاز شد. سوژه‌ی زخم زبان‌ها جنسیت جنین بود. می‌گفتند: تو مانند مادرت دخترزا هستی و...

بلاخره با تکمیل شدن دوره‌ی بارداری، پسری با صحت کامل به دنیا آمد.

  من و همسرم بسیار خوشحال بودیم وامیدوار شدیم که با آمدن فرزندی به زندگی‌مان، مشکلات ما کاهش پیدا می‌کرد. اما حاشا و دریغا!‌ بهانه‌ها برای اعمال خشونت عاطفی نزد خانواده‌ی همسرم کاهش پیدا نکرد.

 سو‌ژه حالا نحوه‌ی مادری من بود، من کدام مورد مأخذه قرار می‌گرفتم که چرا فرزندم را در آغوش می‌گیرم؟ ویا به او محبت می‌کنم و به گونه‌هایش بوسه میزنم! می‌گفتند: این برای ما ننگ است که زنان جوان در مقابل برادران شوهر و مادر و پدر شوهر، فرزند خود را نوازش بدهد و او را با کلمه‌های محبت‌آمیز صدا بدهد .

در آن زمان با این‌که شاغل بودم، مسئولیت پرستاری از فرزندم را نیز به دوش کسی نینداختم تا بهانه‌ای برای خشونت نباشد. درآمدم را نیز به خانواده‌‌ی همسرم می‌دادم و کم‌ترین صلاحیت مالی‌ای نداشتم.

با این حال، هیچ یک از اعضای خانواده از من راضی نبودند. دایم با فشارهای روحی و اتهام‌ها و حرف‌های بی‌بنیاد بین من و همسرم تفرقه می‌ا‌نداختند .

 تنشی که بعضن سبب خشونت و لت وکوب من می‌شد. خشونت‌های فیزیکی به حدی رسید که حتا باری خواهرهمسرم هم دست به شکنجه و لت‌و کوب من زد. من فرزندم را در آغوش گرفته به خانه‌ی مادرم رفتم؛ اما مادرم نیز مرا از دروازه‌ی خانه ترد کرد.

 می‌گفت: «برای ما ننگ است که دختر بعد از عروسی از خانه‌ی خود قهر کرده به خانه‌ی پدر بیاید. وقتی با لباس سفید رفتی، باید با کفن سفید خانه شوهر را ترک کنی.» من مأیوس و با دلی پر از درد دوباره به خانه شوهر بازگشتم و همسرم که منتظرم بود با دیدن من بلافاصله به طرفم دوید و از موهایم گرفته مرا به داخل اتاق برد و تا حدی لت‌و کوبم کرد که بیهوش بر زمین افتادم.

 آن شب وقتی به هوش آمدم هیچ کسی سراغم را نگرفت. آن شب را به یاد دارم چون شب اول سال نو بود. شبی که می‌بایست شب شادی و جشن و سرور باشد برای من شب حسرت و هذیان بود.

 با خود می‌گفتم کاش مادر و پدرم مرا می‌فهمیدند. کاش آن‌ها پناه و حامی‌ام بودند. کاش این‌قدر بی‌رحمانه و ناعادلانه با من برخورد نمی‌کردند.

 فردای آن شب سیاه، اولین روز سال نو بود. زمانی که مادر شوهرم همراه چهار دختر خود با پوشیدن لباس‌های نوروزی و پر زرق و برق برای تفریح از خانه بیرون شدند، من تصمیم‌ام را گرفته بودم.

 من با پسرم و برادر کوچک همسرم در حویلی تنها ماندیم. ساعت دو بعد از ظهر بود پسرم را سیر کردم. لباس‌های نو به تنش دادم، صورت‌اش را غرق بوسه‌های اشک‌بارم کردم. خواباندم‌اش و مشتی از تابلیت‌های مختلف را بلعیدم.

دیری نگذشت دنیا تیره و تار شد و در روی حویلی بیهوش افتادم. زمانی که به هوش آمدم خود را بی حرکت بر روی بستر یکی از کلینیک‌های شخصی یافتم. در حالی که پیپی در بینی‌ام فرو داده شده بود و صدای دعوا و جنجال‌های مادرم و همسرم و مادر همسرم می‌آمد.

مادرم می‌گفت من دخترم را از شما زنده می‌خواهم و خانواده‌ی همسرم از خود دفاع می‌کردند که ما مقصر نیستیم و کاری نکردیم. متاسفانه یا خوشبختانه من از خودکشی جان به سلامت برده بودم و زنده ماندم تا این سرگذشت تلخ را بنویسم.

منبع:‌ رخشانه