سپیده رشنو: زنی بر سر و صورتم میزد و چند مرد لگد میزدند
سپیده رشنو با انتشار عکسی از یک در شکسته در اینستاگرام خود، جزئیاتی از نحوهی بازداشت خود را روایت کرد.
![](https://test.jinhaagency.com/uploads/fa/articles/2023/07/20230716-untitled-12-png528bfb-image.jpg)
مرکز خبر- امروز یکشنبه ٢۵ تیرماه، سپیده رشنو، دانشجوی تعلیق شدهی دانشگاه الزهرا و مخالف حجاب اجباری با انتشار عکسی از یک در شکسته در حساب کاربری خود در اینستاگرام، جزئیاتی از نحوهی بازداشت خود در ٢۵ تیرماه ١۴٠١، را روایت کرده و نوشته است که «بیشتر از ١٢ نفر به خانهام هجوم آوردند و دستبند زده و نشسته، زنی داشت توی سر و صورتم میزد و چند مرد لگد میزدند... تحقیرِ من تقسیم شده بود بین همهشان.»
متن کامل نوشته سپیده رشنو به شرح زیر است:
یخ میمالیدم به پام و گوگل را میگشتم دنبال دوایی خانگی برای سوختگی که صدای تق تقِ در آمد. آن هم در ساختمانی سه واحدی که در توییتی آن را ساختمانِ «آدمهای تنها» نامیده بودم. صدای در برای یکِ نیمهشب عادی نبود. گفتم بله؟ گفت: «پسر آقای رحیمیام. میشه باز کنید.» آقای رحیمی که بود؟ مدیر ساختمان که پسر خیلی جوانی داشت و اگر کاری هم داشت با سوادِ نصفه نیمهای به واتسآپ خانم «رشپور» اقتضا میکرد.
سرد شدم و میلرزیدم. دوباره تق تقِ محکمترِ در که پسر آقای رحیمی هستم میشه باز کنید. صدای مردی میانسال، پشت درِ چوبی، آن هم یکِ نیمه شب داشت با تحکم داشت میگفت من پسر آقای رحیمی هستم. بدنم به رعشه افتاد. دنبال گوشی گشتم. تنها چیزی که میتوانستم ازش دفاع کنم نه خودم بود و نه تنم. یک گوشی تلفن بود که دو هفته هم از خریدش نگذشته بود. صفحهی گوشی را نمیدیدم. همه چیز خاکستریِ محوی بود که فقط صدای لگد و مشت کوبیدن به در از آن میآمد. میخواستم به کسی زنگ بزنم؟ نمیدانم. فقط توانستم گوشی را جایی قایم کنم. چرا؟ نمیدانم.
گیر افتاده بودم. دستی با مشت در را میکوبید که خانم ما از نیروی انتظامی اومدیم، باز کن و تنی پشت در داشت میلرزید که چرا باید خانم مورد نظر آنها باشد که یاد بیآرتیِ هشتونیم صبحِ همان روز افتادم. تنی نیمه برهنه که بیدفاعیاش از هر وقتی بیشتر بود. مرغِ سرکندهای که داشت دور خودش میچرخید. جسمِ حیران و کوری که در پنجاه متریِ خانهاش بال بال میزد که یکهو چیزی شبیه تبر در را شکافت. انگار که تبر به پشتِ خودش خورد و برای چند ثانیه نتوانست تکان بخورد.
شلوار جینِ افتاده در گوشهی هال، شلوار جینی که از خستگیِ کار هنوز مقداری توش مانده بود را توی همان سرگیجه پا کردم. رفتم توی بالکنِ اتاق خواب. دورترین نقطه از دری که داشت تکه و پاره میشد. زلزلهای داشت مرا دور خودم میچرخاند. میلههای بالکن که تا سقف رفته بودند را توی مشت گرفته بودم و طوری تکان میدادم که فکر میکردم ده نفر توی دستهام جمع شدهاند و دارند میلهها را از جا میکنند. ده نفر توی گلوم دارند جیغ میکشند و کمک میخواهند. تنها فریاد میزدند: کمک... مردم کمک.
یکهو صدای چند نفری که پایین بالکن ایستاده بودند بلند شد، که جیغ نکش وگرنه میایم بالا و گردنت رو میشکنیم. دوباره جیغ که صدای مهیب و چرکی جیغ را قطع کرد. نصفِ در باز شده بود و سوتِ جیغ مانندی همه چیز را در سکوت فرو برد. فریاد میزدم و کمک میخواستم و همسایهها فرو رفته در لختهی بیچارهگی از بالکن و پشتبام با بُهت نگاه میکردند. از اینجا برایم سفید است تا جایی که گوشهی هال، دستبند زده و نشسته، زنی داشت توی سر و صورتم میزد و چند مرد لگد میزدند. آن تکهی زمانِ سفید انگار نوعی مرگ بود و در آن شب مغز برای دقایقی هیچ چیز را ثبت نکرده بود.
حدود ده، دوازده نفر، شاید هم بیشتر یا کمتر توی خانه هر سوراخی را وارسی میکردند. یک نفر فیلم میگرفت. دو نفر دفتر و دستک داشتند. اما تحقیرِ من تقسیم شده بود بین همهشان. هر کسی سهم خودش را برداشته بود و چیزی میگفت.
تنها موفقیتم در آن شب سُر دادن گوشی زیر میز تحریر بود. هجومآورندگان ناامید شده بودند و داشتیم میرفتیم که در سکوتِ له شدن تکههای چوب زیر کفشهاشان، صدای گوشی بلند شد. آن تنِ نیمه برهنهی کور یادش رفته بود سایلنت کند. ریسهی قهرمانانهی مضحکی میرفتند. فکر میکردند گنج پیدا کردهاند.
روز بیستم بازداشت بازپرس وقتی مرا دید گفت تو همونی هستی که موقع دستگیری شرارت کردی؟ شرارت! توی همین بازجویی آخر، وقتی داشتم به احضار و پروندهی جدید اعتراض میکردم، بازجو وسط حرفهاش گفت حالا خوب بود میاومدیم مثل پارسال با اون وضع ناجور میگرفتیمت؟ یعنی خود بازجو هم آن شبیهخونِ شاینینگمآبانه را وضعِ ناجور میدانست.
دیگر در آن «خانه عزیز کوچه رحمانی» نیستم. اما هنوز هم وقتی کلید میاندازم به درِ خانه، منتظرم کسی توی خانه باشد. هرچند آدم کم کم یاد میگیرد چطور ترسش را بغل کند و با آن زندگی کند. و چطور وقتی سرش را روی بالشت میگذارد، منتظر باشد هر آن یک تبر بخورد وسط در. گرفتنِ گوشههای آن شب ۲۵ تیر و پهن کردنش برای دیگری یا خط به خط کردنش یا حتی دیدن این عکس، تا همین چند روز پیش برایم ممکن نبود.»
با مچ پای سوختهای که لگد کفش خورده بود(بعدتر با پمادهای بی هیچ تجویز درست بهداری اوین عفونت کرد) و دردش بدن را میلرزاند، با بدن و غروری له شده، رسیدم به در آهنی انفرادی. آن نیمه شب نتوانستم بخوابم. آن زن بهتزده چگونه میتوانست بخوابد؟ بازداشتگاه برایم باور کردنی نبود. منتظر بودم صبح شود یا سقوطی بیدارم کند از این کابوس.
بعدتر وقتی سلول عمومی شد و توانستم حافظ کهنه و کوچکی را در دستم بگیرم، رسیدم به بیتی. آن بیت برای زن خسته و بیطاقتی که بعد تحلیل رفتن در بازجوییها دوباره به سلول خفه و تنگ و تماماً خاکستریاش برمیگشت، شبیه دسته گلی از نرگس بود: «به ناامیدی مرو از این در بزن فالی، بود که قرعه دولت به نام ما افتد.»