یک هیجان ژنوار...

این جا روستای ژنوار است؛ روستایی که زنان برای زندگی و تولدی دوباره در برابر واپسگرایی‌ها گرد هم آمده‌اند. هر یک از این زنان داستانی متفاوت دارند و از ملیت های مختلف در اینجا زندگی می‌کنند.

زینب نرگس

هنگام ورود به ژنوار، نسیم خنکی از مقابل می‌وزید و صورت‌مان را به نرمی نوازش می‌کرد. با هر قدمی که در روستای زنان برمی‌داشتیم، در هیجانی دلپذیر غرق می‌شدیم. هیجانی آنقدر شیرین و لطیف بسان صدای آب روان، صدای آزادی. احساسات‌مان را به این صدا و این گرمی می‌سپردیم. گل‌های رنگارنگی که با دست‌های زنان کاشته شده بودند، نماد اتحاد و همبستگی بودند.

 

 

نور خورشید گرمای ملایمی به هوای ژنوار می‌افزود. پرندگانی که از آسمان بلند پرواز می‌کردند، تصویری از آزادی طبیعت را به نمایش می‌گذاشتند. لبخند کودکانی که دست در دست هم در مسیرهای خاکی ژنوار قدم می‌زدند، گویی نماد تولدی دوباره بود.

زنی عرب در حال چنگک زدن و نرم کردن خاک باغچه و تمیز کردن علف‌های خشک بود. در باغچه‌اش سبزه‌ای کاشته بود و می‌گفت: «این باغچه را با دستان خود ساخته‌ام و برایم بسیار ارزشمند است. من آن را دوست دارم، چون محصول رنج خودم است». از میان گل‌های سرخ، خانه‌هایی به سبک دوران نوسنگی نمایان می‌شدند؛ خانه‌هایی از خشت قرمز که با دستان زنان ساخته شده بودند. خانه‌ها بوی خاک و بوی زن می‌دادند، و این را مادر عرب می‌گفت.

 

 

کودکان در حال صحبت کردن در مسیرهای خاکی قدم می‌زدند. حیوانات هم از بودن در روستایی به دور از خشونت خوشحال به نظر می‌رسیدند. معلمی مهربان و شیرین زبان، به سوی مدرسه می‌رفت تا به کودکان درس بدهد.

 

 

بله، اینجا روستای ژنوار است؛ روستایی که زنان برای زندگی و تولدی دوباره در برابر واپسگرایی‌ها گرد هم آمده‌اند. هر یک از این زنان داستانی متفاوت دارند و از ملیتهای مختلف در اینجا زندگی می‌کنند. گاها زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند، اما این برایشان مشکل ساز نبود.

 

 

زبان مشترک آنها در ارزش‌های زنانه بود. شادی، غم و هیجان هر کدام با نیرویی که از دیگری می‌گرفتند، به اشتراک می گذاشتند. یکی از دست داعش نجات یافته بود، دیگری از ظلم همسرش رها شده بود. اما نقطه مشترک همه آنها ژنوار بود. آنها با فلسفه رهبر آپو از نو متولد می‌شدند و دوباره هیجان‌زده می‌شدند. این روستای شگفت‌انگیز اولین مردم خود را نداشت، اما هر زنی که به این روستا می‌آمد، بخشی از هیجان «اولین بودن» را در دل خود احساس می‌کرد.