از کودک همسری تا کولبری؛ داستان یک زندگی

هلامە زن کولبری که با شنیدن داستان زندگیش و از لابلای گفته‌هایش می‌توان فهمید که رنج و سختی دوران متاهلی چگونه مانند علف هرز رٶیاهایش را احاطه کرده و دنیایی که آرزو داشت را نابود کرد.

مژده کرماشانی

مرکز خبر- هلامه زنی ۴۰ ساله که نزدیک به ١٣ سال است از همسرش جدا شدە و می‌گوید: کاش می‌توانستم به گذشته برگردم درسم را بخوانم و به شغل مورد علاقه‌ام که پرستاری است برسم اما این تنها یک آرزو است که حداقل برای من دست نیافتنی‌ست.

وقتی از او می‌پرسم هنوزم دیر نشده خیلی‌ها از همین سن شروع کردن موفق هم شدن تو هم می‌توانی، با صدای بغض‌آلودش می‌گوید: چطور؟ من با دو برادر  معلول و مادری مریض چگونه می‌توانم درس بخوانم، همه چی شده پول، تو این مملکت که پول نداشته باشی از همه چیز عقب ماندی.

 

«بازی کودکانە و رؤیایی کە دیری نپایید نە برای رسیدن بلکە برای محو ‌شدن»

هلامە از کودکی، نوجوانی و جوانیش می‌گوید، نیشخندی زده و این چنین سرنوشتش را با کلماتی مملو از غم بیان می‌کند، می‌گوید: همیشە با دوستان در کوچە بازی می‌کردیم من پرستار می‌شدم آنها هم نقش بیمار را بازی می‌کردند «بازی کودکانە و رؤیایی کە دیری نپایید نە برای رسیدن بلکە برای محو‌شدن» وقتی یازده سالم بود برایم خواستگار آمد، مردی ثروتنمد و به قول مردم با اصل و نسب، مردی که هر  خانواده‌ای آرزو داشت داماد آنها می‌شد نه به خاطر خودش بلکه به خاطر ثروتش.

وی می‌گوید: بدون آنکه با من مشورت کنند، (هرچند یک کودک یازده ساله از ازدواج چه می‌داند که باهاش مشورت کرد) من را عقد کردند، حنابندان و عروسی هم تمام شد پدر و مادرم خوشحال بودند از اینکه دخترشان زود ازدواج کرد آن هم با مردی ثروتمند. البتە من این ازدواج‌ها را رقابت نام گذاشتم، بیشتر خانواده‌ها از حسادت، از اینکه دخترشان زود ازدواج کند و رو دستشان نماند به اولین خواستگار جواب مثبت می‌دادند و بە آن می‌بالیدند، این هم سرنوشت من از یک ازدواج رقابتی.

او ادامە می‌دهد: ماه‌ها و سال‌ها گذشت همسرم تمام پول و سرمایه‌اش را در اختیارم گذاشته بود، آنفدر خوشگذران بودم که حتی فامیل و همسایه حسودی می‌کردند، اما این خوشبختی دوام نیاورد، پدرم فوت کرد  کنایه‌های نازایی از طرف خانوادە همسرم  شروع شد. برای بچه‌دار شدن به کرماشان، تهران و حتی باشور کوردستان رفتە بودم دکترا بدون یک درصد امید جوابم کردند، چند سال اول زندگی همسرم مشکلی نداشت، اما بعد  بهانەها و کنایەها شروع شد و گفت:«باید ماهی یکبار بە خسنە پدرت سر بزنی، آنهم یکی دو ساعت نە بیشتر» قبول کردم اما کوتاە نیامد و بدخلقی‌‌هایش روز بە روز بیشتر می‌شد. یک روز کە از سر کار به منزل برگشت غذایی که پخته بودم (غذای مورد علاقە‌اش) را بهانه کرد سپس با سخنان زشت و تهمت‌‌های ناروا خوشبختی کە در آن غرق شدە بودم را تاریک و تار کرد و گفت:«تو به من خیانت می‌کنی، دوست پسر داری و...».

خوب بلە خیانت... می‌دونی چطور بە من تهمت زد و برای چی؟ او و خانوادەاش دختری دیگر را برایش در نظر گرفتە بودند و می‌خواستند من طلاق بگیرم بدون آنکە مهریە و حقم را بگیرم، بالاخرە هم همین شد، چندین بار با شماره تلفنی دیگر مزاحم من می‌شد من هم از همه چی بی‌خبر فوش عالم را بارش می‌کردم « اصلا فک نمی‌کردم مزاحم تلفنی همسرم باشد» وقتی جریان را بهش گفتم با لبخندی کنایە‌آمیز می‌گفت:«می‌خوای با این حرفا چی را ثابت کنی؟! اینکە با کسی نیستی؟» من هم که خیلی ناراحت شدم زدم زیر گریه، خواستم برگردم منزل پدرم اما پشیمان شدم و گفتم این هم می‌گذرد.

 

«دیگر آن کودک ١١ سالەای نبودم کە بە خاطر ثروت قربانی زندگی شوم کە خودم حق انتخاب نداشتم»

هلامە می‌گوید: این وضعیت به اینجا ختم نشد با اینکە چندین بار شمارە تلفنم را تغییر دادم اما مزاحمت تلفنی  و بداخلاقی‌های کامران همچنان ادامە داشت. با تهمت‌های ناروایی که به من می‌زد صبرم تمام شد، قسم خوردم که اگر برگردم خانە پدرم هیچ‌وقت به این زندگی بر‌نمی‌گردم، کامران هم کە براش مهم نبود خیلی راحت گفت «باشه برنگرد.»

دلتنگی عجیبی تمام وجودم را در برگرفت، بعد ۱۵ سال زندگی مشترک، تصمیم خودم را گرفتم لباس‌هایم را جمع کردم و \ رفتم، بعد از چند روز کل طایفە و محلە فهمیدن من با همسرم مشکل دارم. نصیحت‌ها شروع شد «زندگی همینە، همەی مردها همین‌طورن، چرا خدا را شکر نمی‌كنی کە رو دست مادرت نیستی» اما من گوشم از این حرفا پر بود دیگر آن کودک ١١ سالەای نبودم کە بە خاطر ثروت قربانی زندگی شوم کە خودم حق انتخاب نداشتم بعد از چند ماە نە کامران و نە خانوادەش حتی با تلفن هم از من دلجویی نکردند من هم نتوانستم این بی‌توجهی‌‌ها را تحمل کنم، با کمک داییم وکیل گرفتم شمارە تلفن‌هایی که برایم مزاحمت ایجاد می‌کرد به وکیلم دادم، تا در دادگاه ثابت کنم من خیانت نکردم، بعد از پیگیری معلوم شد که اون شماره‌‌ها مال خود کامرانه. تمام دنیا رو سرم خراب شد، باشه یعنی کامران فقط به خاطر نازاییم با من این کارو می‌کرد؟

بعد از چند جلسه دادگاه و مشاوره و با آنکە کامران محکوم شدە بود در دادگاە ادعا می‌کرد کە «من را می‌خواهد و قصد طلاق من را ندارد» این گفتەها هم تنها بە این دلیل بود کە من برای طلاق پافشاری کنم و بدون گرفتن حقم طلاق بگیرم. این روال چند ماهی ادامە داشت یک روز شنیدم کە کامران از دختری کە براش در نظر گرفتە بودند خواستگاری کردە، با عصبانیت سر مادرم داد زدم و گفتم من باید طلاق بگیرم با داییم تماس گرفتم بە دادگاە رفتیم و گفتم همە چیز را می‌بخشم در مقابل فقط طلاق می‌خواهم. خلاصە بعد از مدتی بدون اینکە حتی هزار تومان از حقم در چندیدن سال زندگی مشترک را بگیرم نزد مادر و برادرانم برگشتم.

او این چنین سخنانش را پایان می‌دهد: مادری که خود برای امرار معاش کولبری می‌کرد من هم سربارش شدم، اما نتوانستم در خانه بشینم و نگاه کنم، هفته‌ای یکبار  با مادرم و چند زن دیگر بە بیاره و طویله می‌رویم و از آنجا وسایلی مانند سرویس غذاخوری، چای و صابون می‌خریم سپس در روژهلات می‌فروشیم، با این شرایط زندگی سخت است اما چکار می‌شود کرد، از همەی مردها متنفر شدەام وقتی برایم خواستگار می‌آید بدون آنکە در موردش فکر کنم جواب رد می‌دهم نمی‌توانم زندگی دیگری را کە بهش اعتماد ندارم آغاز کنم.