داستانی از هفتادوچهارمین نسل‌كشی: من از موهایت لانە ساختم...١

خلقی کە در سرزمینی مقدس برای حفظ باورهای دیرینەی خود و بقای آن بهای گزافی پرداختەاند، بریتان شنگالی از افراد این جامعەی باستانی است و داستان خود را در ٧۴مین نسل‌کشی بازگو می‌کند.

روژبین دنیز

 

شنگال- هنگامی کە فرمان نسل‌کشی اجرا شد پرندگان بر فراز آسمان سرزمینی پرواز می‌کردند کە نالە و فغان کودکان آن بە آسمان‌ می‌رسید. بال‌هایشان بوی خون و مرگ را احساس می‌کرد، با چشم و دل دردی را احساس می‌کردند کە همانند درد و مرگ‌های پیشین نبود. هنگام پرواز شاهد پیکرهایی بودند کە در نیمە‌ی راە بر جایی گذاشتە شدە بودند و با خود زمزمە می‌کردند: کاش می‌توانستم آنها را از این ظلم برهانم با منقارهای خود بە آسمان و سپس بە مکانی امن بە دور از خشونت و وحشی‌گری ببرم.

پرندگان و بریتان با سن کم خود شاهد بودند، شاهد روزهایی خونین، شاهد نسل‌کشی کە شنگال را زیر و رو کرد اما بازار قدیمی و بازار جدید شهر بیشترین وقایع را در دل خود ثبت کردند. بریتان کە بە مدت سە روز در یک تونل مخفی شدە بود شاهد چیزهایی بود کە فراموش نشدنی هستند. او با سن کمی کە داشت احساسات مادرانەی یک مادر ایزدی را تجربە کردە بود. از نوزاد یک سالە و نیم خواهرش مراقبت کرد و برایش مادر بود. برای شنیدن خاطرات تلخ آن روزها نزد بریتان رفتیم.

 

 مبارزی برای زنان

پس از پایان نسل‌کشی بریتان راە خود را یافتە و یونیفرم یگانه‌های زنان شنگال (YJŞ) را پوشید و او را بە سوی مبارزە برای احساسات مشترک مادران ایزدی و در آغوش کشیدن خشم و دردشان سوق داد. بریتان همەی مکان‌هایی کە در آن تبهکاران داعش را دیدە نشان می‌دهد و تجارب خود را بازگو می‌کند. هنگامی کە از نسل‌کشی می‌گوید همەی جزئیات را بە خوبی بە یاد می‌آورد و آن را بە گونەای بازگو می‌کند کە مخاطب احساس می‌کند خود آن را تجربە کردە است.

 

«اینجا کودکان زود بزرگ می‌شوند»

بریتان سخنان خود را چنین آغاز کرد: هنگامی کە داعش حملە کرد من در مرکز شنگال بودم، خانوادەای متواضع داشتم. فشار جامعە و فشارهایی کە روستاهای عرب اطراف بر جامعەی ایزدی وارد می‌کردند بیشتر بر ما زنان تاثیرگذار بود. بە همین دلیل من از کودکی خود خاطرەای خوش ندارم، من زود بزرگ شدم. در اینجا همە زود بزرگ می‌شوند و فرصتی برای کودکی کردن نداریم. قبل از اینکە کودکی کنم خود را بین درد و غم بزرگسالان یافتم. هنگامی کە کودک بودم در کوچە با کودکان بازی می‌کردم اما آنقدر کوتاە و کم هستند کە زیاد یادم نیست و مثل خواب بود. می‌گویند انسان بزرگ می‌شود اما کودک درونش همچنان می‌ماند و من این را تجربە کردەام.

 

«لای درز درها نگاە می‌کردم و با خود می‌گفتم الان چە اتفاقی می‌افتد»

بریتان با بیان اینکە هنگامی کە کودک بودە از نسل‌کشی‌ها و تاریخ آن اطلاعی نداشتە و بزرگسالان تاریخ نسل‌کشی‌ها و چگونگی آن را برای کودکان بازگو می‌کردند اما پس از نسل‌کشی کودکان بیشترین قربانیان آن بودند می‌گوید: کسی از نسل‌کشی و شیوەی محافظت از خود اطلاعی نداشت. داستان‌های ترسناکی برای ما تعریف می‌شد که از کوەهای شنگال تا دشت‌های آن امتداد داشت. ما هم آنچه را می‌شنیدیم، تجسم می‌کردیم. انگار فیلم نگاە می‌کردیم گاهی داستان‌ها در حدی بود که نمی‌توانستیم تصور کنیم کە در این دوره چنین ظلمی را تجربە می‌کنیم. ما فکر می‌کردیم پدربزرگ و مادربزرگ ما تحت تأثیر یک فیلم هستند و از آن برای ما می‌گویند. سپس از اواسط ماه هفتم تا اوایل ماه هشتم «داعش حمله خواهد کرد» وردها زبان‌ها شد. من هنوز یک کودک ١۴ ساله بودم. مخفیانه بین درها گوش می‌کردم و با خود می‌گفتم چه اتفاقی می‌افتد. مثل تماشای فیلم در یک سوراخ کوچک بود. شاید همه چیز یک فیلم بود، همه چیز از قبل آماده شده و بعد اجرای آن آغاز شدە بود.

بریتان در ادامە با اشارە بە اینکە روز نسل‌کشی، همە بە کوەها گریختند کسی نبود تا از آنها دفاع کند می‌گوید: نقل قولی از بزرگان ما وجود داشت کە می‌گفتند جز کوەها بە کسی اعتماد نکنید، واقعا کسی نبود تا از ما دفاع کند، همە پیشمرگ‌های حزب دمکرات کوردستان عراق کە ادعا می‌کردند مدافع ما خواهند بود نیز گریختند. باوجود همەی حملات فاشیستانە اما جامعەی ما هنوز زندە بود و هرچند با ترس اما همە کمک حال هم بودند. باید جامعەی ایزدی حفظ می‌شد و بە همین دلیل همە متحد شدند و زندگی همدیگر را نجات می‌دادند، همەی ایزدی‌ها آن روز با اتحاد و امید خود را بە کوەهای شنگال سپردند.

 

«برای بار آخر به آنچە پشت سر نهادیم، می‌نگریستیم»

بریتان نیز بە همراە خانوادەی خود عازم کوە می‌شود و تا بازار قدیم همە با هم بودند اما پس از آن چە اتفاقی افتاد، بریتان اینگونە آن را بازگو می‌کند: من ١۴ سالە بود و در همان کودکی مادر شدم. یک سال و شش ماە از او مراقبت کردم، کار سختی بود. هرچند بدن ضعیفی داشتم اما در هیچ شرایطی تسلیم نشدم و او را ول نکردم. بە سوی کوە می‌دویدیم، نزدیک بازار قدیمی توقف کردیم و خواستیم مطمئن شویم، بعد راە بیافتیم. با حسرت بە آنچە پشت سر جا می‌گذاشتیم می‌نگریستیم و حسرت می‌خوردیم.

بریتان ادامە می‌دهد: چون با عجلە از خانە بیرون زدیم چیزی با خود نبردیم. با خود تصور می‌کردیم کە چیزی نیست و غروب برمی‌گردیم. اما وقتی بە بازار قدیمی رسیدیم متوجە عمق فاجعە شدیم. همە با صدای بلند فریاد می‌زدند باز نسل‌کشی در راە است. با خود چیزی نیاوردە بودیم و از همە مهم‌تر نوزادی کە در آغوش داشتم گرسنە بود و شیر می‌خواست. بە خانوادەام گفتم کە نوزاد را بگیرند چون من بە بازار قدیمی باز خواهم گشت و شیر و خوراکی با خود می‌آورم. با سرعت بە سوی بازار دویدم. کسانی کە مرا می‌دیدند می‌گفتند کجا می‌روی دیوانە؟ داعش وارد شنگال شدە تو را خواهند کشت. اما من مصمم بودم کە خوراکی گیر بیارم. نوزاد گرسنە بود، باید بە بازار قدیمی بروم، آنجا تنها خانوادەی عموی خود را می‌شناختم. واقعا آنجا را هم بە خوبی به یاد نداشتم و قبلا هیچ وقت بە خانەی آنها نرفتە بودم. تنها از دور خانەی آنها را نشان دادە بودند، هنگامی کە آنجا رسیدم توانستم خانەی عموی خود را بیابم، از سویی ترس و هیجان زیادی داشتم و از سویی هم خوشحال شدم کە خانەی عموم را پیدا کردم. نرسیدە بە خانەی عموم از کوچەهای اطراف صدا و هیاهو بە گوش رسید و صدا بە طرف کوچەای کە من در آن بودم می‌آمد. خود را بە باغچەای کە کنار خانەی عموم بود انداختم. دیگر ممکن نبود کە بازگردم.

 

فردا... پشت دیوار در یک سوراخ کوچک شاهد نسل‌کشی بودم