۳۳سال بیخبری از زنان گمشدهی انفال (ویژه)
صبریه احمد کریم همراه دو فرزند خویش که از قافلهی بازماندهی انفال جان سالم بدر برده گفت: "همسرم و همراه ۹ تن از فامیلهایم را برده و دیگر از آنها هیچ اطلاعی نگرفتم. هر کسی را گرفته و بردند و تنها ما زنان فرزنددار باقی مانده بودیم. ما هم خودمان را روی فرزندانمان انداخته بودیم تا بتوانیم از آنها محافظت کنیم."
مرکز خبر
"جامانههای سرشان را همچون دستبند بکار گرفتند"
سلیمانی ــ عملیات انفال را طی برنامهایی با قتلعامی بزرگ و امحا شروع کردند، هم هوایی و هم زمینی ادامه یافت. آمادهکاری عملکرد امحا و نابودسازی از سال ۱۹۸۶ شروع شده، و در ماههای فوریه و اکتبر ۱۹۸۸ به حد بالایی صعود کرد و تبدیل به عملیات وحشت شد. از بمبارانهای هوایی، بکار گرفتن سلاح شیمیایی، ویران کردن مکان و منازل، کوچاندن اجباری، جمع کردن انسانها در کمپ مرگ، قتل دستهجمعی، اتاق اعدام، حتی گمشدن دختران جوان و فروختن به کشورهای عربی و ... اعمال غیرانسانی بسیاری انجام دادند. این اقدامات زخمهای عمیقی را در حافظهی کودکان و زنانی که بازماندهی انفال بودند، باز کرد. صبریه احمد کریم که در موقع انفال همراه فرزندانش در کمپ رژیم میماند، ذکر نمود که آنها را آمادهی مرگ کرده بودند، اما با عناد خویش زنده ماندند.
صبریه در ادامهی سخنانش گفت که آنها را از خانههایشان بیرون کرده و به شکل قافله همگی را جمع کرده و به کمپ انتقال دادند و اینچنین ادامه داد: "من و دو فرزندم را هم در قافله با بقیه به کمپ بردند. مابین راه پدر بچهها و ۹ تن از فامیلهایم را از ما جدا کرده و بردند. بچهها بدنبال پدرشان گریه کردند، اما توجهی به بچهها نکرده و پدرشان را از ما جدا کردند. همراه دو فرزندم در قافله ماندم، چه اتفاقی برای من و هر دو بچههایم قرار بود بیافتد، مشخص نبود. اطراف ما را محاصرهی نظامی کرده بودند، نمیتوانستیم هیچ گونه حرکتی داشته باشیم. هر بار از میان قافله تعدادی از اهالی را میبردند، خودم را روی بچههایم انداخته بودم تا اتفاقی برایشان نیافتد. نه من و نه دیگر زنان کاری از دستمان برنمیآمد. تنها همچون جوجه مرغ از بچههایمان محافظت میکردیم."
"ابتدا افراد بالای ۴۰ سال را از میان ما بردند"
صبریه اشاره کرد که جامانه (روسری مردانهی سفید و سیاه و یا گلبهی و سیاه بوده و ویژهی منطقهی کوردستان است) جوانان را همچون دستبند بکار گرفته و با آن دست آنها را گره زده بودند و ادامه داد: "همهی افراد بالای ۴۰ سال را از ما جدا کرده و بردند. اما بعدا فهمیدیم که همگی را قتل کرده و در یک گور دستهجمعی دفن کردهاند. بعد از قتلعام افراد مسن و میانسال این بار سراغ جوانان آمدند. تمام جوانانی که قادر به برداشتن اسلحه بودند با جامانه دست آنها را دستبند کرده و آنها را بردند. جوانان را مسلح کرده و در ارتش خویش بکار گرفتند. سالهای متمادی کفری و خانقین را برای جوانان تبدیل به شکنجهگاه کرده بودند. اگر طبق خواست و میل آنها حرکت نمیکردند، یا کشته و یا با شکنجههای طاقتفرسا روبرو میشدند."
"فریاد دختران جوان زیر دست سربازان"
صبریه فریاد دختران جوانی را که در دست سربازان قرار گرفته بودند، باری دیگر تداعی کرد و چنین ادامه داد: "از هم جدا ساختن هنوز ادامه داشت، همچون گرگی که به گلهی گوسفند زده و آنها را میکشد، با ما چنین رفتاری داشتند. هر لحظه نوبت کدام از ما میرسید، مشخص نبود. افراد مسن را برده، جوانان را هم بردند، حالا هم نوبت دختران جوان رسیده بود. با برنامه حرکت میکردند، افراد مسن و جوانان را در ابتدا از ما جدا ساختند، چون میدانستند که در جامعهی ما نسبت به دختران جوان حساسیتی وجود دارد، برای همین آنها را برای آخر باقی گذاشته بودند. زنان صاحب فرزند باقی مانده بودند، ما هم به بچههایمان چسبیده بودیم و از آنها حفاظت میکردیم، بغیر از آن اتفاقی برایمان نمیافتاد. نتوانستیم دختران جوانمان که همچون آب زلال و قشنگ بودند، حفظ کنیم. فریاد و نالهی آنها زیر دست سربازان به آسمان رسیده بود. آنها را نیز همچون بقیه برده و خبری از آنها هم نگرفتیم. با گیسوهای بافتهشدهشان آنها را روی زمین میکشیدند. هنوز هم فریادشان در گوشمان نجوا میکند. از آنها همچون بقیه دیگر هیچ اطلاعی نگرفتیم. بعدا متوجه شدیم که آنها را به کشورهای عربی فروختهاند.
"ما بعنوان زنان صاحب فرزند بهم نیرو میبخشیدیم"
صبریه بیان کرد که بعد از رها شدن از دست رژیم با چندین زن فرزنددار کار کرده و گفت: "تنها زنانی همچون من صاحب فرزند باقی مانده بودند و کس دیگری وجود نداشت. رژیم ما را در بیابانی رها کرد، بدون اینکه کسی یا چیزی داشته باشیم. چندین زن با هم کار میکردیم تا بتوانیم شکم بچههایمان را سیر کنیم. برای اینکه بتوانیم کاری انجام دهیم باید در کنار هم باشیم و خانهایی کرایه گرفته و بچهها را آنجا نگه داریم. چون هیچ سند رسمی در دست نداشتیم، کسی خانه به ما اجاره نمیداد. اسممان هم در جایی وجود نداشت، کسی برای ما ارزشی قائل نبود. با زور توانستیم خانهایی اجاره کنیم و بچهها را به آنجا انتقال دادیم. اینبار هم بدنبال کاری بودیم، در نهایت کاری پیدا کردیم و شروع به کارکردن نمودیم. با زحمت و دشواریهای زیادی تا به امروز رسیدم. بیشتر از هر کسی زنانی همچون من صاحب فرزند به من نیرو میبخشیدند، همراه بچههای بزرگتر توانستیم متحد شده و در کنار هم کار کرده و بچههایمان را بزرگ کنیم."