«ترجیح میدهم در مسیری حرکت کنم که با آن راحتتر هستم و تحت تأثیر قوانینی که بیرون از من وجود دارد قرار نگیرم»
مهزاد الیاسی بختیاری نویسنده، میگوید: زن بودن برای من شبیه به یک چیزی است که مدام از بیرون به من یادآوری میشود، در حالی که من دوست دارم همیشه آدمها خودشان را به عنوان یک انسان، فارغ از جنسیت، نژاد، رنگ پوست و... با یکدیگر برخورد داشته باشند.
شبنم توکلی
تهران- خانه اردیبهشت اودلاجان تبدیل به مکانی برای ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی شده است و هر هفته تا قبل از عید با حضور نویسندگان و ناشران از ساعت ١٠ صبح تا ۶ عصر از مردم استقبال میکنند.
مهزاد الیاسی بختیاری نویسنده، روزنامهنگار و انسان شناس میگوید: کتابم به اسم «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» در نشر «اطراف» ، شهریور ماه ١۴٠٢ چاپ شد، این کتاب دربارهی جستار سفرنامهای از سفرهایی که در ایران و خارج ایران داشتهام، است.
حضور من در اینجا به خاطر این پویش دربارهی کتاب خواند و خریدن است. این کار خیلی حرکت زیبایی است و بر روی مردم این منطقه نیز بسیار تأثیر گذاشته است، زیرا قبلاً این مکان جای خیلی مخروبهای بود که بزهکارها و کسانی که در محله آدمهای خوشنامی نبودند در اینجا ساکن میشدند. کم کم اینجا را تغییر کاربری میدهند و تبدیل به یک مؤسسه فرهنگی و هنری میکنند. همین باعث میشود که بافت منطقه تغییر پیدا کند و زندگی آدمهایی که در این منطقه حضور دارند را تحتالشعاع قرار دهد. وقتی یک سری از کارهای فردی همانند خانه ادیبهشت اودلاجان به همت آدمها انجام میشود، همانند روشن کردن شمعی در تاریکی است.
مهرزاد در ادامە میگوید: من خیلی خوشحالم که کتابم در این پویش حضور داشته و خودم هم در اینجا حضور دارم و امیدارم که بتوانم سهم خیلی کوچکی را در این فرهنگسازی داشته باشم. سالهای زیادی است که من حوزهی زنان کار میکنم. در دوران دانشگاه به خاطر علاقهای که به این حوزه داشتم پایان نامه لیسانس و ارشدم در رشته انسان شناسی در حوزهی زنان و جنسیت بود.
وی در پایان اظهار کرد: روایت کتاب دربارهی زنی است که به تنهایی سفر میکند. من در جاهایی از کتاب دربارهی تجربه زن بودن از سفر را مینویسم. در قسمتی از دیالوگهای کتاب من به یک نفر میگویم که «من از زن بودنم خستهام» و این دیالوگ خیلی در ذهن من ماند. در کاپادوکیا ترکیه بود که با آخرین بازماندههای کاپادوکیا، پیرمردی بود مجسمهساز ، در آنجا ما دیالوگی داریم که خیلی تأثیرگذار بود. من راجع به این حرف میزنم که زن بودن برای من شبیه به یک چیزی است که مدام از بیرون به من یادآوری میشود، در حالی که من دوست دارم همیشه آدمها خودشان را به عنوان یک انسان، فارغ از جنسیت، نژاد، رنگ پوست و... با یکدیگر برخورد داشته باشند. اما در واقعیت این برای من امکان پذیر نبود زیرا جنسیت به من یادآوری میشد. من نمیخواستم جنسیت داشته باشم ولی جنسیتم به من تحمیل میشد. در آن دیالوگی که من با پیرمرد مجسمهساز به نام یوگسل داشتم او گفت:«درسته زن بودن ممکن است یک قفس باشد ولی مرد بودن هم یک قفس است، چون زن و مرد را جامعه میسازد. اما ما یک چیزی داریم به اسم زنانگی و مردانگی، که انگار یک حس یا جریان است که تعادل را بین همه چیز برقرار میکند.» متأسفانه با این دیدگاه فیلسوفان نمیشود در جهان زیست چون یکسری از واقعیتهایی وجود دارد. اما من خودم شخصاً ترجیح میدهم در مسیری حرکت بکنم که با آن راحتتر هستم و اگر قوانینی دارم آن را تحمیل بکنم و تحت تأثیر قوانینی که بیرون از من وجود دارد قرار نگیرم.