سارا و سه دخترش بعد از غروب خورشید قتل‌عام شدند

خانواده‌ی شش نفرەی سارا محمد بە همراە بیشتر بستگانش در مرحله‌ی سوم انفال قتل‌عام شدند. یکی از فرزندان سارا که از این جنایت جان سالم بدر برده، داستان وقایعی را کە در آن زمان رخ دادە بازگو می‌کند.

لاوه کورده

مرکز خبر – انفال گرمیان که سومین مرحله‌ی انفال بود، در ۷ آوریل ۱۹۸۸ شروع و مناطق چَمچَمال، سَنگاو، کفری، کَلار، زنانَ، قادر کرم، پیباز و تیلَکو و لیلانی را در برگرفت. ده‌ها هزار نفر را در بیابان‌های عَرعَر و زندان نُگره‌سلمان انفال کردند. در ۱۴ آوریل همان سال نزدیک به ۲۰ هزار نفر اعم از زن، مرد، خردسال و کهنسال در روستای مله‌سوره به قلعه‌ی قوره‌تو و بعد از آن به نوگره‌سلمان و دوبز و توپزاوا انتقال داده شدند. سارا محمد، همسرش و سه دخترش به نام‌های "گیلاس، لاو‌لاو و سنور"، پسرش به اسم تیمور و چند تن دیگر از بستگانش نیز در این کاروان ۲۰ هزار نفره قرار داشتند.

خانه‌ی سارا در روستای "کو‌له‌جو"، روستایی بزرگ کە در آن زمان متشکل از ۴۰ تا ۴۵ خانوار‌ بود. همسرش باید به سربازی می‌رفت، اما او نمی‌خواست به خدمت سربازی برود. او را "سرباز فراری" می‌نامیدند و حکومت دنبال آن‌ها بود. وقتی نیروی زمینی ارتش روستاها را محاصره کرد، خانواده‌ی سارا و برخی دیگر از خانواده‌های کوله‌جو با سه تراکتور به سمت تیلَکو رفتند. تصمیم گرفتند که برای حفاظت از خود به اردوگاه سمود در نزدیکی کَلار بروند. فردی که به "مستشار" معروف بود و با رژیم بعث ارتباط داشت، به آنها قول داده بود که نجاتشان دهد و به جایی امن برساند. اما به هر دلیلی آن شخص حضور نیافت و آنها نیز به روستای خود بازگشتند.

 

چرا به قوره‌تو منتقل شدند؟

روز بعد به مله‌سور رفته و دو روز آنجا ماندند، اما دوباره به کوله‌جو برگشته تا آذوقه و تدارکات لازم را با خود بردارند. وقتی برگشتند صدای هلیکوپتر و توپ‌باران را شنیدند، به همین دلیل کاملا ناامید شدند و از روستای خود خداحافظی کردند و به مله‌سوره رفتند. بعد از سه روز در مله‌سوره، بسیاری از سربازان و نیروهای دولت به آن روستا رفته و به مردم گفتند که دولت عفو عمومی اعلام کرده و آن‌ها را به اردوگاه منتقل می‌کنند. بنابراین همه‌ی مردم با خوشحالی سوار تراکتور شده و در کاروانی بسیار بزرگ به طرف کَلار به راه افتادند، اما مزدوران محلی (اشخاصی که با رژیم بعث توافق کرده بودند) و سربازان با آنها همراه بودند. هیلکوپترها نیز در آسمان بالای سرشان می‌چرخید. بعد از ظهر به راه افتاده و تا غروب به قوره‌تو که اردوگاه کوچکی بود، رسیدند، جایی که دولت یک قلعه‌ی نظامی بزرگ از آن ساخته بود که به عنوان زندان مورد استفاده قرار می‌گرفت. در سمود و کَلار بچه‌ها و زنان سر راه تراکتورها قرار می‌گرفتند و گریه و زاری می‌کردند چون متوجه بودند که حکومت چه بلایی بر سر مردم خواهد آورد. وقتی به قوره‌تو رسیدند، تراکتورها را وارد حیاط قلعه‌ی بزرگ چند طبقه‌ای کردند. مردم دچار دلهره شدند. آنها ۱۰ روز و بدون غذا آنجا ماندند و فقط به آنها آب دادند. مردم همراه خود غذا داشتند که بین یکدیگر توزیع می‌کردند.

 

اسلحه‌های سربازان رو به مردم بود، بچه‌ها می‌ترسیدند

در روز یازدهم اکثر خانواده‌هایی که به قوره‌تو برده بودند را سوار کامیونی کردند. تعداد زیادی کامیون آنجا بود تا مردم را به صحرای توپزاوا انتقال دهند. این روند روزانه ادامه داشت. در کامیون‌ها سربازان به‌ شیوه‌ای ایستاده بودند که روی اسلحه‌ها به مردم بود، برای همین بچه‌ها بسیار می‌ترسیدند و مدام منتظر بودند تا آنها را تیرباران کنند.

در مسیر راه قوره‌تو به توپزاوا داخل کامیون، گیلاس بسیار تشنه بود، برای همین یک دبه نفت را به خیال اینکه آب است، سر کشیده بود. بنابراین سلامتی‌اش رو به وخامت گذاشت و استفراغ کرد. در راه درخواست کمک کردند و در یک پادگاه به او دارو دادند. بعد از سه ساعت و عصر به توپزاوا رسیدند که مثل جهنم بود. پادگانی بزرگ با یک زمین بزرگ که در داخل به چندین اتاق تودر تو تقسیم شده بود. زمین پادگان از شلوغی جمعیتی که آنجا بود، تیره شده بود. آنجا مردم را بر اساس سن ثبت‌نام و از هم جدا کردند. مردان جوان، زنان و کودکان، زنان و مردان مسن‌تر از هم جدا شدند.

 

آنها فکر می‌کردند با گرفتن لباس مادرشان از وحشیگری سربازان نجات خواهند یافت

سارا لباس کوردی با بالاپوش و روسری سفید به تن داشت. بچه‌های سارا از ترس لباس مادرشان را گرفته بودند و فکر می‌کردند به این طریق از وحشیگری سربازان نجات خواهند یافت. در یکی از اتاق‌های قلعه‌ی توپزاوا و در میان جمعیت زیادی قرار داشتند و هر روز با مشکلات زیادی مواجه می‌شدند. از پنجره‌های بلند اتاق‌ها اتفاقاتی که بیرون می‌افتاد را مشاهد می‌کردند و می‌دیدند که روزانه افراد زیادی را به آنجا برده‌ و مانند خانواده‌ی سارا از هم جدا می‌شدند.

دو خواهر دیگر سارا به نام‌های حمدیه و معصومه همراه مردم دستگیر شده بودند، معصومه ۱۰ فرزند داشت که همگی همراش بودند.

بعد از مدتی، صبح زود تعدادی ماشین سرپوشیده را جلوی در اتاق‌ها بردند. سارا و بچه‌هایش همراه دو خواهر و ۱۰ خواهرزاده‌اش، با دیگر زنان و کودکان روستایشان در یک ماشین قرار گرفتند. کودکان بسیار خردسال بودند، به گونه‌ای که برخی از بچه‌ها سه‌ماهه و در آغوش مادرشان قرار داشتند. دو کودک نیز به دلیل گرمای اتومبیل جان خود را از دست دادند. هوا خیلی گرم بود، زنان و کودکان به دلیل گرما و نبود هوای پاک از طاقت افتاده بودند. بعد از مدتی طی مسیر، ماشین‌ها از جاده‌ی آسفالت خارج شده و وارد جاده‌ی خاکی شدند. بعد از نیم ساعت ماشین‌ها توقف کردند. زنان و بچه‌ها با ترس به همدیگر نگاه می‌کردند و این سوال در چشمانشان پیدا بود که چه اتفاقی برایشان می‌افتد؟ مردم را به زور کمی پایین‌تر از مسیر ماشین‌ها انتقال دادند که آنجا آسمانی مه‌آلود و بیابانی بی‌انتها بود. سربازان دبه‌ آب بزرگی در دست داشتند و با درب دبه به زنان و کودکان که بسیار تشنه بودند، آب دادند. زنان با دل مهربانشان در مقابل جرعه آبی که سربازان به آنها داده بودند برایشان دعای خیر می‌کردند و بی‌خبر از همه جا که می‌خواهند چه بلایی بر سرشان بیاورند.  

 

زنان و کودکان قتل‌عام شدند

با تکه پارچه‌ی سیاهی چشم زنان و کودکان را بستند، تنها کودکان بسیار خردسال چشمانشان باز ماند. مردم را سوار ماشین کردند و دوباره به راه افتادند. بعد از دو دقیقه ماشین‌ها دوباره متوقف شدند. مردم متوجه شده بودند که آنجا آخرین ایستگاه آنها خواهد بود. هر یک از ماشین‌ها کنار چاله‌ای ایستاد و زنان و کودکان را آنجا پیاده کرد. چاله‌ها حدود یک متر حفر شده بودند. مردم را به زور وارد چاله‌ها کردند.

یکی از خواهران سارا قبل از تیراندازی به زمین افتاد و معلوم نبود که تیر خورده یا مرده است. فرزندان سارا از ترس دامن پیراهن مادرشان را چسبیده بودند. دو سرباز کنار چاله‌ها ایستاده بودند و سلاح‌هایشان رو به مردم بود و آماده‌ی آتش بودند. صدایی دستور تیراندازی را از دور صادر کرد، بنابراین سربازان همزمان زنان و کودکان را با هم تیرباران کردند، انگار آب‌پاشی می‌کردند و دست‌هایشان را حرکت می‌دادند و همه‌ی مردم را تیر باران می‌کردند.

سارا در اولین شلیک به سرش، روسری سفیدش غرق خون شد و خون از صورتش جاری شد. گلوله‌ای به صورت لاولاو اصابت کرد. سنور از ترس دست راستش را باز کرده بود تا از تیر باران او جلوگیری کند، اما تیر به دستش خورد. گیلاس پشت سر مادرش افتاد و معلوم نیست که گلوله‌ها چگونه اصابت کرده بودند و ممکن است بیشتر زنان و کودکان تیر باران نشده باشند، اما زنده زنده چال شده باشند.

فرزند سارا، تیمور، در آن زمان حدود ۱۲ سال داشت، همزمان که زخمی بود به هر طریقی توانسته بود از چاله بیرون بیاید و فرار کند و به دست یک خانواده‌ی عرب افتاد. پس از سال‌ها سکونت نزد آن خانواده در استان سماوا، از طریق پسر خانواده که در زاخو سرباز بود به جستجوی بستگان تیمور پرداختند. پس از نزدیک به دو سال، خانه‌ی عمه‌ی تیمور پیدا شد و سپس خانه‌ی عموهایش را پیدا کرد. عموهایش توانستند به سماوا رفته و تیمور را در روستای العیش پیدا کردند.

 

"نَنه حَلاو، نَنه زوبیده نجات پيدا کرده بودند"

وقتي تيمور به کَلار برگشت، متوجه شد که بغیر از خانه‌ی عموهایش مادربزرگش، «نَنه حلاو» هم زنده بود که مادر سارا بود، تیمور مادربزرگش را در آغوش گرفت، او بوی مادرش را می‌داد و مادربزرگ پدریش «ننه زوبیده» را نیز با خوشحالی در آغوش کشید. اما تیمور وقتی به آنها گفت که خانواده‌اش مورد هجوم انفال قرار گرفته‌اند، ناامید شدند، زیرا فکر می‌کردند زنده هستند و روزی حتما نزد آنها برمی‌گردند.

 

تیمور در دادگاه صدام حسین شهادت داد

تیمور سارا می‌گوید: «پس از چند سال و پس از قیام کوردستان، در پایان سال ۱۹۹۱ به من گفتند که آن روز فرا می‌رسد که صدام حسین محاکمه شود و من شهادت خواهم داد. پس از آن به کمک سازمان‌های بشردوستانه‌ی آمریکایی به آمریکا رفتم و چندین سال در آنجا زندگی کردم. در سال ۱۹۹۷ دوباره به من گفتند که روزی صدام محاکمه خواهد شد. پس از سرنگونی رژیم بعث به رهبری صدام حسین، در سال ۲۰۰۵ به کوردستان بازگشتم و امیدوار بودم که به زیارت گورستان‌های دسته‌جمعی بروم. من فکر می‌کردم که حکومت اقلیم کوردستان هر کاری که لازم باشد انجام می‌دهد، اما من هیچ واکنشی ندیدم و دوباره به آمریکا برگشتم. سپس در جریان محاکمه‌ی صدام حسین، در ۲۷ نوامبر ۲۰۰۶  به دادگاه رفتم و در جریان محاکمه‌ی انفال شهادت دادم. آنزمان به این باور رسیدم که هر جرم و جنایتی پایانی خواهد داشت. می‌گویند خدا روز رستاخیز را برای حق و حساب‌خواهی از ظالما تعیین کرده است، اما نه، من معتقدم که خدا انتقام ظالمان را روی زمین خواهد گرفت.»

شهادت تیمور و دیگر شاهدها در مورد تمام جنایات در دادگاه گرفته و تصویب شد. صدام حسین صبح روز ۳۰ دسامبر ۲۰۰۶ اعدام شد.

پس از ۳۴ سال از این جنایت، اقدامات لازم برای نبش قبرهای دسته‌جمعی انجام نشده است، در حالی که مسئولیت نبش قبرها، بررسی دی ان ای آن‌ها و بازگرداندن اجساد آن‌ها به خانواده‌ها یا تعیین جایی برای دفن آن‌ها بر عهده‌ی حکومت اقلیم کوردستان می‌باشد.