کودکان کار با آرزوهایی بزرگ اما دست نیافتنی
با گروهی از کودکان کار سخن میگویم، بعضیها تا حرف از مصاحبه میشود فرار میکنند و برخی کمی درد دل میکنند و میروند. آرتین، نادیا و رویا از دردها و مشکلاتشان میگویند، از آرزوهایی کە شاید هیچ گاە برآوردە نشود.
هیما راد
سنە- امروز ١٢ ژوئن مصادف با ٢٢ خرداد روز جهانی مبارزە با کار کودکان است این روز با هدف افزایش آگاهی و مبارزه با کار کودکان نامگذاری شده است.
در روز جهانی مبارزه با کار کودکان، خیابانها مملو از کودکانی است که برای کمک خرج خانواده یا برای گذران زندگی خود مشغول کار هستند.! این کودکان از تکدی گری گرفته تا دستفروشی و کارهای سنگین و یدی، از هیچ کاری دریغ نمیکنند.
کودکان سر چهارراهها بە نظر بسیاری از مردم کسانی هستند که چهرەی شهر را زشت کردهاند اما نزدیک که میشوی انسانهایی شبیه به همەی ما هستند با این تفاوت که بی سرپناهند و درد و رنجشان بیشتر از ما است و وضعیت معیشتی خانوادە و تبعیضهای موجود شکافی عمیق بین این کودکان و کودکان دیگر ایجاد کرده، طوری که آنها نتوانند درس بخوانند بازی کنند کودکی کنند و حق خود را از زندگی بگیرند.
آرتین را میبینم مانند همیشه در یکی از خیابانهای سنه با یک وزنه نشسته است و با آن چشمان رنگی و درشتش رفت و آمد دیگران را زیر نظر دارد، نزدیک میشوم و با اصرار و به شرط اینکه چهرهاش مشخص نباشد چند کلمهای با من حرف میزند.
آرتین.م میگوید: من سیزده سال دارم و دوسال است که مشغول کار هستم، دوست داشتم به کلاس بروم اما برای خرجی خانه مجبور شدهام کار کنم.
آرتین یک سال دست از تحصیل برداشته و نتوانسته درس بخواند و میگوید: مادرم برایم کلاس خصوصی گرفته تا بتوانم این یک سال را جبران کنم و اکنون کلاس پنجم هستم و دارم به کلاس ششم میروم.
آرتین میگوید: روزی سه، چهار ساعت و حدود دویست هزار تومان کار میکنم و نصفش را به به خانواده میدهم و نصف دیگر را برای خودم نگه میدارم.
از ترس و استرسی که دارد متوجه میشوم که برای خودش کار نمیکند و مدام دوروبرش را نگاه میکند تا صاحب کارش نیاید، این یعنی آرتین حقیقت را پنهان میکند و تمام پول برای خودش نیست بلکه باید قسمت زیادی را به صاحب کاری بدهد که به احتمال زیاد مدام سرکشی میکند و تنها آرتین نیست و بچههای زیادی در سنین پایین برایش کار میکنند.
از آرزوهایش میپرسم کمی فکر میکند و میگوید: نمیدانم چه رشتهای میخواهم درس بخوانم ولی دوست دارم فوتبالیست شوم.
آرتین و آرتینها آنچنان دنیای محدودی داشتهاند که این حق را به خود نمیدهند آرزویی داشته باشند و شاید آن را دور از ذهن میدانند.
چند خیابان پایینتر و سر یکی دیگر از چهارراههای سنه دخترانی را میبینم که مشغول تکدی گری هستند همەی آنها کمتر از پانزده سال دارند و برخی با بچههای کوچکی که در دست گرفتهاند در میان ماشینها سرگردانند. صدایشان میزنم و با یکی، دو نفر از آنها حرف میزنم بعضی تا حرف از مصاحبه میشود فرار میکنند و برخی کمی درد دل میکنند و میروند.
یکی از آنها نادیا است و چهارده سال دارد چیزی از کودکی در او نمیبینی، کلمههایش بزرگند و صورتش مسن.
میگوید به دلیل اعتیاد پدر و تکدیگری مادر مجبور شدهام ازدواج کنم، همسرم کارگر است و خودم در چهارراهها گدایی میکنم وضعیت بدی داریم هیچ وسیلهای در خانه نداریم وگرنه دیوانه نشدهام که بیایم اینجا و گدایی کنم.
نادیا میگوید: نتوانستهام درس بخوانم اما همیشه دوست داشتم معلم شوم معلم بچهها.
اجازه نمیدهد صورتش را بگیرم و میگوید برایم بد میشود و غروب چهارراه همیشه پر از کودکانی است که میتوانی با آنها صحبت کنی.
به یکی دیگر از چهارراهها میروم در میان ماشینها چند نفر دیگر را میبینم دستمال میفروشند ،شیشەی ماشینها را پاک میکنند و یا مشغول گدایی هستند یکی را صدا میزنم ماسک زده و راضی میشود حرف بزند.
رویا.ص میگوید: چهارده سال دارم و سر این چهارراه کار میکنم و پدرم معتاد است و چهار خواهر برادر دارم، مادرم به خواهر برادرانم رسیدگی میکند و من هم کار میکنم چون کسی نیست به ما کمک کند و خودمان باید کار کنیم.
رویا.ص تا کلاس اول درس خوانده، و میگوید: دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شوم اما نتوانستم و با اینکه مادرم میگوید درس بخوان اما شدنی نیست.
رویا با چشمانی که اشک در آن جمع شده میگوید: وقتی دختران هم سن خود را میبینم که داخل ماشینهای گران و خوشکل از اینجا رد میشوند یک جوری میشوم.
رویا میگوید: دوست داشتم درس بخوانم اما شرایط خوبی نداشتیم، پدرم مدام مادرم را کتک میزد و برای ما هم عصبانی میشد، یکی از خواهرانم ده سال دارد و برادرم هشت سال دارد و مدرسه میروند و خواهر دیگرم پنج سال دارد و برادر بزرگم زن و بچه دارد.
رویا در مورد آیندهاش میگوید: به نظرم هیچ فرقی نمیکند و همین جا سر چهارراه میمانم زیرا هیچ خوشی ندیدم و از این زندگی خستهام.
رویا از آزار و اذیتهایی که سر چهاراهها میبیند میگوید: چند بار سر چهارراه پسران مزاحمم شدند و اذیتم کردند و اینقدر گریه کردم که میخواستم یک بلایی سر خودم بیاورم.
رویا میگوید: از وقتی یادم میآید با مادرم سر چهارراهها بودم تا الان و هیچ خوشی از این زندگی ندیدم وقتی بچههای دیگر را میبینم با دوستانشان یا مادرانشان میگردند غبطه میخورم، من خانوادهام را دوست دارم اما نتوانستم بچگی کنم.
رویا سر چهارراهها میایستد و زندگی را از همان جا میبیند و حق ندارد نزدیک تر شود، او آرزوهای کوچک و بزرگش را سر همین چهارراه و زیر این ماشینها انداخته و دیگر نای بزرگ شدن و دویدن ندارد رویا و امثال رویا کودکی نکردند و پیرتر از آنند که جوانی را تجربه کنند.