همچون پرندهای مهاجر، ناامید به هر سو بال میزد
داستانی واقعی از زبان یک از دوستان که در یکی از شفاخانههای نسائی ولادی ولایت کنر دکتر است.
پروانه کبریت
کابل - ساعت ١٠:١۵ صبح در اتاق عاجل با چند دکتر دیگر نشسته بودیم که صدای گریههای تند تند در فضای دهلیزهای شفاخانه پیچید، که پیوسته با آن متواتر غرش خشم و فحش با صدای مردانه و زنانه پردههای گوش شنوندهها را پاره میکرد.
دخترک نوجوان که بیشتر از ١١ و ١٢ سال سن نداشت با سر و وضع ژولیده که از زخم کنج لب، موهای کششده و دستان پرت شدهاش واضح فهمیده میشد که مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. من و یک دکتر دیگر با دیدن این صحنه ناخودآگاه وارد کشوگیرهای دخترک میان دستان مردانه شده، مداخله کردیم.
مردان خانواده یکسره داد میزدند که دختر پست و بیحیا با کدام بیناموس رابطه برقرار کرده و آبروی ما را برده است، و زن که نه چندان وضع ظاهری بهتری از دخترش داشت به سر و صورتش میزد.
دستان ما میلرزید، نمیدانم دقیقا برای چه اینقدر استرس و سردر گم شده بودم. من انسانهایی را از انسان دیگر سالم بدنیا آوردهام پس این دستان چرا میلرزد...؟
نه... قضیه پریشانی و لرزش بدنم دقیقا برای سرنوشت ناهنجار دختری که زخمی در دستان مردان که از خود ولی نهایت بیگانه، بود. بعد از نتیجهی مثبت معاینات چه بلایی سر این دخترک خواهد آمد؟ آیا او را خواهند کشت؟ آیا همینجا به زندگی ناعادلانه وی خاتمه خواهند داد..؟ حرف پشت حرف ذهنم را مغشوش ساخته بود اصلا فکرم متمرکز نبود. درست مثل پرندهی مهاجر و آواره شده بودم که به هر سو ناامید بال میزند.
طنین صدایهای دلخراش بمب و کلمات دیکتاتورانه و جملاتی که زنگ یک واقعهی بزرگ را در پی داشت میشنیدم و از سوی دیگر گریههای خفن و دردناک دخترک نوجوان که زیر ماشین معاینه که حکم یک محکمه را برایش دارد، میبینم.
قلبم سخت میتپید آنقدر تند که درد هم داشت. من بجز این دو صدا (فحش و ناسزای مردان/ گریههای دردناک دختر نوجوان) دیگری چیزی نه میشنیدم و نه حس میکردم.
وای بر جهالت، وای بر وجدانهای خفته، وای بر منی که درین سرزمین بدبخت بنام افغانستان متولد شدهام و بدتر یک قابله که هر روز با هزاران قضیهی ناعادلانه و وحشتناک سر و کار دارم.
نتیجهی معاینات آمد...
دختر نوجوان ١١ ساله هیچ نوع رابطهی جنسی برقرار نکرده است، بلکه نخستین دورهی عادت ماهوار/ قاعدگیاش بوده است.
چه چیز اینقدر وجدان ما را به خواب برده و عقل ما را کم کرده است و چه ممانعاتیست که نمیگذارد منطقی فکر کنیم؟
چه چیز اینقدر باحیایمان ساخته که حتا اجازهی فهمیدن مسایل طبیعی را هم از ما گرفته است؟
به گفتهی مولانا:
"نه دامیست، نه زنجیر همه بستهی چراییم...؟"
متاسفانه که بجز چند شهر افغانستان همهی شهرهای کشور در آتش جهل و نادانی میسوزند. خودخواسته این آتش را روشن گذاشتیم و اجازهی خاموش کردنش را بر خود منع کردیم.
میلیونها دختر و زن بخاطر این مسایل خیلی طبیعی و عادی قربانی قتلهای ناموسی میشوند.