دختر حلبچەای در کنار مزار خود داستان زندگیاش را بازگو میکند
بوی سیب زندگی را از وی گرفت، مدت چندین سال از خانوادە خود دور بود و با خانوادەای ایرانی زندگی کرد، پس از سالها واقعیت را بە وی گفتە و بار دیگر بە آغوش خانوادەی خود بازگشت. این داستان زندگی ماردین است، زنی کە سالها مادرش بر مزار وی اشک ریخت و او در آغوش مادری دیگر بود.
مهربان سلام کاکائی
حلبچە- ١۶ مارس سال ١٩٨٨، بوی سیب و دودی سفید شهر حلبچە را فراگرفت، ۵ هزار نفر، زن، کودک و مرد جانشان را از دست دادند و بسیاری بە شهرهای شرق کوردستان و ایران آوارە شدند
اگر از نزدیک با مردم حلبچە سخن بگوییم، زندگی هر یک از آنها شامل چندین رمان خواهد شد، رمانهایی کە همگی از بوی سیب آغاز و با بوی سیب پایان مییابد. داستان شهری کە بوی سیب زندگی را در آن کشت و فریادهای مرگ همچنان در سطح شهر بە گوش میرسد.
داستان زندگی زنانی کە محکوم بە زندگی پر از درد و رنج شدند، با گذشت ٣٣ سال هنوز سیاەپوش عزیزان خود هستند، زخمی کە بر بدن این شهر بە وجود آمد هنوز التیام نیافتە است. داستان ما این بار کمی متفات است داستان زنی است کە بر مزار خود نشستە و داستان زندگی خود را بازگو میکند، دردها و رنجهایی کە از بوی سیب ١۶ مارس سال ١٩٨٨ آغاز و تاکنون نیز ادامە دارد.
ماردین براساس مدارک رسمی فوت شدە است و بر مزار خود سخن میگوید
تاکنون نام کودکان گمشدەی حلبچە را شنیدەاید؟ ماردین محمد فتاح یکی از آنها است. پس از بمباران شیمیای حلبچە کە بیش از ۵ هزار نفر در آن جان باختند و هزاران نفر آوارە شدند، بسیاری از کودکان از خانوادەهای خود جدا شدند، ماردین یکی از این کودکان است. وی داستان زندگی خود را بازگو میکند. پس از بمباران شیمیایی شهر، خانوادەی ماردین درانباری مخفی شدند بە امید اینکە بە آنها آسیبی نرسد، پس از پایان یافتن بمباران سربازان ایرانی وی را یافتند و بە بیمارستانی در یکی از شهرهای ایران منتقل کردند.
خانوادە وی را نیافتند، ماردین نیز سن پایینی داشت تا حدی کە نمیتوانست پدر و مادر خود را تشخیص دهد، وی را بە خانوادەی ایرانی سپردند ، خانوادە وی را بە فرزندی پذیرفتند. پس از گمشدن، خانوادەی وی سالها در پی یافتن نشانی از دخترشان بودند اما هیچ اثری از وی یافت نشد، حکومت بعث برای کسانی را کە در این نسلکشی بی نام و نشان شدە بودند گواهی فوت صادر کرد. خانوادە نیز از یافتن دخترشان ناامید شدند، پس سنگ قبری برای دختر گمشدەی خود ساختند و در اسناد رسمی فوت شدە اعلام شد.
ماردین ١۴ سال با کسانی زندگی کرد، کە تصور میکرد خانوادەی وی هستند
ماردین بە مدت سە ماە در بیمارستان تحت مراقبت پزشکی قرار گرفت، پس از آن خانوادەای وی را بە فرزندخواندگی پذیرفتند. ماردین بە مدت ١۴ سال با این خانوادە زندگی کرد و چنین تصور میکرد خانوادەی وی هستند.
ماردین میگوید روزی در کوچە مشغول بازی بودم کە یکی از دوستانم گفت " تو فرزند این خانوادە نیستی و پدر و مادرت، پدر و مادر واقعی تو نیستند". چنین سخنانی برای ماردین بسیار ناخوشایند بود اما وی نمیخواست واقعیت را باور کند پس آن را جدی نگرفت وآن را تنها یک شوخی کودکانە حس کرد، پس بە آن توجهی نکرد.
اما بار دیگر همین سخنان را شنید اما این بار متفاوت بود، دیگر یک شوخی کودکانە نبود، چرا کە هنگامی مادرش با یکی از دوستانش در حال مکالمە بود بە دوستش گفت کە ماردین فرزند واقعی آنها نیست و آنها وی را بە فرزندخواندگی قبول کردەاند. هرچند پذیرفتن این موضوع برایش ناخوشایند بود، اما ماردین بە این فکرد میکرد، من کیستم؟ خانوادەی من کجا هستند؟
رژیم بعث خانوادە واقعی را از وی گرفت و رژیم ایران پدرخواندەی وی را
پس از سالها کە ماردین بزرگ شد اما همچنان "من کیستم؟" بزرگترین سئوال زندگی وی بود. پدرخواندەی ماردین کە وی را نیز بسیار دوست میداشت، از سوی رژیم ایران بە اعدام محکوم شد. اکنون ماردین کە یک بار خانودە را از دست دادە بود، بار دیگر پدرش را از دست میدهد. پدرخواندی وی در وصیتنامەاش میخواهد ماردین را بە خانوادەی واقعی وی بازگردانند، پس ماردین در پی یافتن خانوادە بە شهرهای کوردستان سفرمیکند.
ماردین هنگامی کە بە کوردستان بازمیگردد با مزاری مواجە میشود کە نام وی بر آن نوشتە شدە است
پس از سالها ماردین بە کوردستان بازمیگردد، اما آنچە کە وی با آن مواجە شد، مزاری با نام و نام خانوادگی خود در مزارستان شهیدان حلبچە است.
مزارستانی کە بیش از ۵هزار نفر را در آغوش گرفتە است و هر روز مادران سیاەپوشی بە آنجا رفتە و با هر بار قدم زدن بر آن بوی سیب را بییشتر حس میکنند.
اکنون ماردین عضو سازمان یافتن کودکان گمشدەی حلبچە است و برای بازگرداندن این کودکان بە خانوادەهایشان تلاش میکند، بسیاری از کودکانی کە بە حلبچە بازگشتنەاند بە این سازمان ملحق شدەاند.