آیا تابوی طلاق، زنجیری بر پای زنان جوانرو است؟

در جامعه‌ای که طلاق هنوز به‌عنوان یک ننگ اجتماعی تلقی می‌شود، بسیاری از زنان بین تحمل یک زندگی طاقت‌فرسا و مقابله با سرزنش‌های اجتماعی گرفتار شده‌اند. آیا افزایش آمار طلاق به معنای شکستن این تابو است، یا هنوز زنانی از ترس قضاوت دیگران در سکوت رنج می‌کشند؟

جوانرو- در جوانرود، به‌ویژه در روستاهای اطراف آن، طلاق همچنان به‌عنوان یک ننگ اجتماعی تلقی می‌شود. این نگاه باعث شده است که بسیاری از زنان، به‌جای یافتن راه‌حل‌های مؤثر برای مشکلات خود، به انزوا و سکوت پناه ببرند. هرچند تصور می‌شود که افزایش آمار طلاق، این تابو را کمرنگ کرده و زنان راحت‌تر از گذشته می‌توانند از همسر خود جدا شوند، اما حقیقت این است که طلاق همچنان یکی از بزرگ‌ترین تابوهای جامعه به شمار می‌رود.

در این رابطه، با دو زن جوانرودی که قربانی این تابو بوده و علی‌رغم سختی‌های زندگی ناچار به ادامه مسیر شده‌اند، گفت‌وگو کردیم.

هِلین نوری، زنی ۲۵ ساله، برای جدایی از همسرش با مشکلات بسیاری روبه‌رو بوده است. او می‌گوید:«دختر بزرگ خانواده بودم. در ۱۶سالگی خواستگاری داشتم که ۱۳ سال از من بزرگ‌تر بود. من مخالف بودم، اما چون وضعیت مالی خوبی داشت، خانواده و اطرافیانم اصرار داشتند که با او ازدواج کنم. از روی کم‌تجربگی و تحت تأثیر اصرار آن‌ها، رضایت دادم. اما بعد از ازدواج، متوجه اختلاف‌های عمیقی شدیم. علاوه بر تفاوت سنی، خانواده‌های ما از نظر فرهنگی و اجتماعی تفاوت‌های زیادی داشتند. خانواده‌ی او مذهبی و سخت‌گیر بودند، در حالی که خانواده‌ی من خونگرم و اهل شادی بودند. من دختری اجتماعی و پرانرژی بودم، اما همسرم مرا درک نمی‌کرد و انتظار داشت مانند زنی ۳۰ ساله رفتار کنم. من تازه پا به نوجوانی گذاشته بودم، اما چیزهایی که برایم هیجان‌انگیز و لذت‌بخش بودند، از نظر او پوچ و بی‌معنی تلقی می‌شدند.»

هِلین ادامه می‌دهد: «پس از دو سال، کاملاً از او دلسرد شدم و اختلاف‌هایمان بیشتر شد. همیشه حرف، حرف خودش بود و وقتی اعتراض می‌کردم، تنها از دیدگاه خودش به مسائل نگاه می‌کرد. در هیچ‌یک از تصمیم‌های زندگی مشترک، نظر مرا نمی‌پرسید و مرا بچه می‌دانست. هرچه سنم بیشتر می‌شد، پشیمانی‌ام از ازدواج بیشتر می‌شد. نداشتن رابطه‌ی عاطفی با همسرم یک مشکل جدی بود، اما در جامعه‌ای که من زندگی می‌کنم، چنین چیزی مشکل محسوب نمی‌شد.

وقتی مشکلاتم را با خانواده در میان گذاشتم، آن‌ها مرا به زنانی که شرایط سخت‌تری داشتند ارجاع می‌دادند؛ مثلاً می‌گفتند: «فلانی شوهرش معتاد است» یا «فلانی را دیده‌ای که همسرش همیشه او را کتک می‌زند؟» و در نهایت به من می‌گفتند: «از زندگی چه می‌خواهی؟ فلانی با وضعیت مالی بدش می‌سازد، تو هم باید بسازی!» از نظر آن‌ها، چون زنانی بودند که شرایط بدتری داشتند و تحمل می‌کردند، من هم باید تحمل می‌کردم.

پس از سه سال، یک روز به‌طور جدی با همسرم صحبت کردم و به او گفتم که دیگر هیچ حسی به او ندارم. اما او عصبی شد و نه‌تنها دلیلم را منطقی ندانست، بلکه حتی تلاشی برای بهتر شدن شرایط نکرد. وقتی از او خواستم که جدا شویم، تنها پاسخش این بود: «هیچ‌کس، حتی خانواده‌ات، به تو حق نمی‌دهند.»

آن روز، تصمیم گرفتم به خانه‌ی پدرم برگردم و موضوع را مطرح کنم، اما خانواده‌ام نیز حق را به او دادند و مرا مقصر دانستند. نمی‌توانستم مشکلات و خواسته‌هایم را بیان کنم، چون مطرح کردن چنین مسائلی (مانند نبود رابطه‌ی عاطفی و بی‌توجهی همسر) در خانواده و جامعه‌ی ما نوعی بی‌شرمی محسوب می‌شد. در نهایت، همان‌طور که همسرم گفته بود، او مظلوم و من متهم شدم و برای حفظ آبرو، ناچار به ادامه‌ی این زندگی شدم.

چهار سال از آن ماجرا گذشت. هر روز تحمل این شرایط سخت‌تر می‌شد. دیگر توان تحمل این شکنجه‌ی روحی را نداشتم، اما از سوی دیگر، از رویارویی با طلاق و قضاوت‌های مردم نیز وحشت داشتم. در نهایت، بین دو راهی ماندن و سوختن یا شکستن تابوی طلاق، دومی را انتخاب کردم. به خانه‌ی پدری بازگشتم و از همه‌چیز گذشتم. پس از هفت سال، سرانجام طلاق گرفتم.

هنوز هم باید با حرف‌های مردم کنار بیایم. گاهی این حرف‌ها آزارم می‌دهد، اما تصمیم گرفته‌ام که خودم را در اولویت زندگی‌ام قرار دهم و کمتر به قضاوت‌های دیگران توجه کنم.

 

«زنی که هم پدر است هم مادر»

شنیا کرمی، زن ۳۰ساله‌ای از جوانرود، در خانواده‌ای پرجمعیت و خانه‌ای کوچک در یکی از روستاهای اطراف این شهر بزرگ شد. او که به اجبار والدینش ازدواج کرده است، می‌گوید: «یک سال پس از ازدواج، همسرم به دلیل بیکاری و علی‌رغم مخالفت من، تصمیم گرفت برای کار به اقلیم کردستان برود و مشکلات زندگی‌ام از همان روز آغاز شد. برای دختری ۱۸ساله که تا آن زمان در روستا و کنار خانواده‌ی پرجمعیتش زندگی کرده بود، تنها ماندن بسیار دشوار بود. همسرم هر دو ماه یک‌بار به خانه می‌آمد و تنها یک هفته می‌ماند. ماهانه مبلغی برایم می‌فرستاد که فقط برای خرید مایحتاج ضروری خانه کافی بود. یک شب که همسرم در خانه نبود، دچار درد شدید کلیه شدم و در حالی که از شدت درد به خود می‌پیچیدم، در حیاط خانه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، صبح شده بود و تمام بدنم از سرما یخ زده بود.»

شنیا ادامه می‌دهد: «اطرافیانم اصرار داشتند که اگر بچه‌دار شوم، شاید همسرم در جوانرود بماند و دیگر برای کار به اقلیم کوردستان نرود. وقتی به خانواده‌ام گفتم که دیگر نمی‌توانم این زندگی را تحمل کنم و می‌خواهم طلاق بگیرم، با واکنش شدیدی روبه‌رو شدم. همه می‌گفتند: «بچه بیاور تا از تنهایی خلاص شوی، شاید همسرانت هم به خاطر فرزندش بماند.» باردار شدم و از همسرم خواستم که تا زمان تولد فرزندمان در جوانرود بماند، اما تمام دوران بارداری و حتی روز زایمانم را تنها گذراندم. روز تولد فرزندم نیز فقط مادرم کنارم بود. اگر قرار بود همیشه بار زندگی را به تنهایی به دوش بکشم، پس چرا ازدواج کردم؟»

او در ادامه می‌گوید: «همسرم با وجود این‌که خودش اهل جوانرود نبود، اجازه نمی‌داد باشگاه بروم یا حتی برای خودم کاری پیدا کنم. دوست داشتم خیاطی یاد بگیرم، اما مانعم شد. بعد از تولد فرزندم، بار دیگر تصمیم به طلاق گرفتم. زمانی که به خانه‌ی پدرم برگشتم، خانواده‌ام مدام مرا سرزنش می‌کردند. حرف مردم هم هر لحظه به گوشم می‌رسید: «با یک بچه چرا می‌خواهد طلاق بگیرد؟ همسرش اگر خانه هم نباشد، خرجی‌اش را که می‌دهد! شاید به کسی قول ازدواج داده باشد!» این حرف‌ها اعصابم را خرد کرده بود و دیگر از خانه بیرون نمی‌رفتم. از طرفی، خانواده‌ام طلاق را یک ننگ می‌دانستند و به شدت مرا تحت فشار گذاشته بودند تا شاید پشیمان شوم. همه می‌گفتند: «به خاطر پسرت برگرد سر خانه و زندگیت، نگذار بی‌مادر بزرگ شود.»

حرف‌های مردم، عدم حمایت خانواده‌ام و ترس از دست دادن پسرم باعث شد از طلاق منصرف شوم و دوباره به زندگی قبلی‌ام بازگردم. اکنون که ۳۰ ساله شده‌ام، می‌دانم که هزاران زن مانند من فقط به این دلیل که در جامعه‌ای زندگی می‌کنند که طلاق یکی از بزرگ‌ترین تابوهای آن است و زن در آن هیچ حق و حقوقی ندارد، زندگی خود را در افسردگی و ناامیدی سپری می‌کنند.»